
10-06-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درخت اشک
سروناز کوچولو پشت نرده های ایوان خونه مامان بزرگ رو به حیاط ایستاده بود و داشت دولپی سیب می خورد ولی همین که یک گاز گنده به سیب زد نصفه بقیه ش از دستش افتاد توی حیاط و قل خورد توی خاک و خل باغچه . سروناز های های زد زیر گریه . حالا گریه نکن کی بکن !
از این سر و صدا ، مامان بزرگ عصازنان آمد توی ایوان و گفت : ایوای گریه نکن جونم ! گریه نکن اشکات تلخه ، می ریزن تو باغچه همه گل هام رو خشک می کنن ! سروناز که اشک شره کرده بود روی گونه ش ، یک مرتبه گریه یادش رفت . هق هقی کرد و گفت : اشک که تخل نیست . مامان بزرگ گفت . چرا عزیزم ، اشک برای گل های من تلخه . تازه ، اگه یه چیکه اشکت چکید توی باغچه و درخت اشک سبز شد چی ؟ حالا بیا و درستش کن !
سروناز با تعجب پشت دستی روی گونه ش کشید . ولی ناغافل یک قطره اشک از نوک چونه اش سُر خورد و درست چکید پایین توی باغچه . سروناز نگاه کرد دید مامان بزرگ عینکش به چشمش نیست . پس حتما این قطره اشکی که چکید رو ندیده . پس سرش رو انداخت زمین و یواشکی رفت توی اتاق آُروسی و تا آخر شب صداش درنیومد و به هیشکی هم هیچی نگفت .
هفته بعد باز سروناز با پدرش اومد خونه مامان بزرگ . باز هم خوش خوشک داشت واسه خودش توی حیاط ورجه وُرجه می کرد که یک دفعه چشمش افتاد به گوشه باغچه و دید ایوای یک ساقه نازک از توی خاک جوانه زده . داد زد : مامان بزرگ مامان بزرگ درخت اشک ! مامان بزرگ که کنار حوض کاشی ایستاده بود اومد با تکیه به عصاش خم شد لب باغچه و با نوک انگشت جوانه را ناز کرد و گفت : بعله خودشه ، درخت اشک . بعد از پشت عینک یک نگاه جدی به سروناز کرد و گفت : حالا دیگه کارت سخت شد دخترجون ، از این به بعد هر بچه ای توی این خونه گریه ش بگیره ، چه می دونم بخوره زمین یا مثلا اسباب بازیش بشکنه باید زودی بیاد اشکاش رو پای این درخت بریزه تا یواش یواش رشد بکنه و بزرگ بشه ، فهمیدی ؟ سروناز ماتش برد و دهنش باز موند . مامان بزرگ گفت : حواست هم باشه هیچ بچه ای هم یک وقت دستش نزنه ، چون درخت اشک خیلی نازک نارنجیه . تا بگی اَشَک و مَشَک ، می رنجه و قهر می کنه ! سروناز گفت : بچه های کوچه ؟ مامان بزرگ گفت : بله منظورم بچه های توی کوچه س ، تو که می دونم بچه باادب و ماهی هستی ، به ساقه گل ها و شاخه درخت ها دست نمی زنی ، اصلا توی باغچه نمی ری و گیاه ها رو لگد نمی کنی . سروناز گفت : آخه کفش هام گِلی می شه . مامان بزرگ کمر راست کرد و گفت : آفرین . حالا بیا کمک کن این پیرزن رو ببر توی اتاق . سروناز هم دست مامان بزرگ را گرفت و با هم یکی یکی از پله های ایوان رفتند بالا .
از اون روز به بعد هر وقت سروناز خونه مامان بزرگ گریه اش می گرفت ، گشنه بود یا اسباب بازیش گم می شد و آبغوره می گرفت تندی می دوید توی حیاط که اشک هاش رو بریزه پای درخت ولی تا به لب باغچه می رسید گریه کردن یادش می رفت .
درخت اشک بزرگ و بزرگ تر شد . سالی که سروناز اُرمک پوشید و به مدرسه رفت درخت اشک هم قد خودش شده بود و برگ های زیادی داشت اما دیگه سروناز دختر بزرگی شده بود و کمتر گریه می کرد .
وقتی سروناز کلاس سوم بود ، یک روز غروب اومد خونه و دید مامان و باباش لباس سیاه تنشون کرده اند . پدرش گفت : عزیزم کیف و کتاب هات رو بذار بریم خونه مامان بزرگ . سروناز از دیدن چشم های قرمز باباش خیلی گریه ش گرفته بود اما گریه ش رو توی دلش نگه داشت . وقتی رسیدند خونه مامان بزرگ دید همه عمو ها و عمه هاش هم سیاه پوشیده اند . سروناز دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره ، بغضش ترکید و دوید توی حیاط و نشست پای درخت اشک و شروع کرد به اشک ریختن . وقتی یک دل سیر گریه کرد یهو دید لای شاخه درخت اشک یک سیب کال کوچولو در اومده . باز هم گریه کردن یادش رفت و ماتش برد به اون سیب کوچولو . تا چند هفته بعد هم ، هر وقت می اومد خونه خالی مامان بزرگ رو می دید و گریه ش می گرفت زود خودش رو به پای درخت می رسوند و تا اشک هاش رو پای اون می ریخت گریه یادش می رفت . چهل روز بعد سیب درخت اشک آنقدر بزرگ شد که از شاخه رها شد و افتاد توی دامن سروناز . سروناز سیب رو برد توی اتاق اُروسی و گذاشت پشت عکس قاب گرفته مامان بزرگ توی تاقچه .
پاییز بعد که سروناز کلاس چهارم بود خونه مامان بزرگ فروخته شد . عصر همان روز سروناز رفت کمک باباش که اثاث خونه را جمع کنند . وقتی سروناز قاب عکس مامان بزرگ را از روی تاقچه برداشت سیب رو که حالا چروکیده و خشک شده بود پیدا کرد و توی جیب پیراهن اش گذاشت.
الان سال هاست که هر وقت سروناز به یاد مامان بزرگش می افته دلش هوای اون خونه قدیمی رو می کنه و به یاد درخت پیری که لابد هر بهار جوانه می زنه و تابستان شاخه هاش پر از سیب های درشت و سرخ می شه سیل اشک به چشماش می آد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|