نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


موش گرسنه

روزی بود ، روزگاری بود .
موشی هم بود که در صحرا زندگی می کرد . روزی گرسنه اش شد و به باغی رفت . سه تا سیب گیر آورد و خورد . بادی وزید و برگ های درخت سیب را کند و بر سرش ریخت . موش عصبانی شد برگ ها را هم خورد و از باغ بیرون آمد .
دید مردی سطل آب در دست به خانه اش می رود .
گفت : آهای مرد ! توی باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ هایش را به سرم ریخت ، آن ها را هم خوردم . الانه تو را هم می خورم .
مرد گفت : با سطل می زنم تو سرت ، جابجا می میری ها ! موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد .

رفت و رفت تا رسید به جایی که تازه عروسی داشت آتش چرخانش را می گرداند .
موش گفت : آهای ، عروس خانم ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل بدست را خوردم . الان تو را هم می خورم .
عروس گفت : با آتش چرخان می زنم تو سرت کباب می شوی ها ! موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسید به جایی که دختر ها نشسته بودند و گلدوزی می کردند .
موش گفت : آهای دختر ها ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل به دست را خوردم ، عروس خانم را خوردم . الان هم شما ها را می خورم .
دختر ها گفتند با سوزن هایمان چشم هایت را در می آوریم ها ! موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را کشید و رفت . رفت و رفت تا رسید پیش پسر هایی که تیله بازی می کردند .
گفت : آهای پسر ها ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم . باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل بدست را خوردم ، عروس خانم را خوردم ، دختر های گلدوز را خوردم . الان شما را هم می خورم .
پسر ها گفتند : آهای موش مردنی ، تیله بارانت می کنیم ، ها ! موش گرسنه پسر ها را هم قورت داد و گذاشت رفت . آخر سر رسید به یک پیرزن .
گفت : آهای پیرزن ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم . باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل به دست را خوردم ، عروس خانم را خوردم ، دختر های گلدوز را خوردم ، پسر های تیله باز را خوردم . الان تو را هم می خورم ، نوبت توست .
پیرزن کمی فکر کرد و گفت : ننه جان ، من همه اش پوست و استخوانم . تو را سیر نمی کنم . دیشب « دویماج » ( غذایی است که معمولا از نان بیات و پنیر یا روغن درست می شود . غذای سرد فقیرانه ای است که مادر ها برای قناعت و استفاده از خرده نان های بیاتی که ته سفره جمع می شود ، درست می کنند ) روغن درست کرده ام بگذار برم بیاورم آن را بخور .
موش گفت : خیلی خوب برو اما زود برگرد . پیرزن گربه ی براق چاق و چله ای داشت بسیار زبر و زرنگ . رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توی دامنش و برگشت و تا رسید نزدیک موش .
گفت : بیا ننه ، بگیر بخور . و گربه را ول داد به طرف موش . موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت . گربه دنبالش کرد اما نتوانست بگیردش ، موش رفت توی سوراخی قایم شد . گربه دم سوراخ نشست و کمین کرد . مدتی گذشت و سر و صدا خوابید . موش اینور و آنور را نگاه کرد ، گربه را ندید خیال کرد خسته شده رفته . یواشکی سرش را از سوراخ درآورد اما گربه دیگر مجال فرار نداد ، چنگالش را زد و موش را گرفت و شکمش را پاره کرد . آنوقت مرد سطل بدست بیرون آمد ، عروس خانم بیرون آمد . دختر های گلدوز و پسر های تیله باز بیرون آمدند و هر کدام برای گربه چیزی آوردند که بخورد و بیشتر چاق و چله شود .

دل خواننده ها شاد و دماغشان چاق !

جواد اسمعیلی

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید