نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سطل کوچک

یک روز با مادرم به فروشگاه رفته بودیم . مادرم از من خواهش کرد که برای خریدن وسایل هایی که لازم داریم ، اظهار نظر کنم تا بعضی چیز ها را با سلیقه من بخرد ! بعد از اینکه یکسری وسایل خریدیم ، من به مامان گفتم : مامان جان من آن سطل فلزی سبز را دوست دارم ، اگر امکان دارد آنرا هم بخرید !

وقتی که به خانه رسیدیم ؛ مادرم وسایل را جا به جا کرد و بعد گفت : « پسرم این سطل را برای چی خریدی ؟ اندازه اش خیلی کوچک است ، من برای شستن کف اتاق و یا کار های دیگر نمی توانم از آن به راحتی استفاده کنم ! » نگاهی به سطل سبز انداختم و سریع رفتم جلویش ایستادم تا اخم های مادرم را نبیند ، بعد هم به مادرم اشاره کردم تا جلوی یک تازه وارد اینطوری حرف نزند و او را ناراحت نکند ، مادرم سریع ، حرف هایش را جمع کرد و گفت : پسرم ! این سطل قشنگ را به تو هدیه می دهم !

سطل سبز نفس عمیقی کشید و لبخند قشنگی گوشه لبانش نشست ! اصلاً خوب شد که مادر او را به من داد ، چون سطل کوچولو آنقدر زور ندارد که بتواند در شست و شوی خانه کمک کند ! من با خوشحالی سطلم را برداشتم و پر از سبزی و کاهو کردم تا اینطوری به مادرم کمک کرده باشم ، وقتی بعد از چند دقیقه سراغ سطلم رفتم ، دیدم که حسابی سردش شده و سرما خورده است ، سریع سبزی ها و کاهو ها را شستم و توی آبکش گذاشتم ، یکدفعه دیدم که ظرفشویی چقدر روغنی و کثیف است ، سطل را پر از آب ولرم کردم و توی ظرفشویی را شستم ، چند بار این کار را تکرار کردم و دیدم که با این کار سرماخوردگی سطل سبز خوب شد و با این آب گرم حسابی سر حال شد .

بعد از چند روز ، سطل سبزم را برداشتم و به سراغ دوستانم رفتم ، تا با آنها شن بازی کنم وقتی که چند بار سطل را پر از شن کردم . خالی کردم ، دوستان من هم داشتند همین کار را می کردند ، من به همراه دوستانم ، چند قلعه قشنگ ساختیم و یکدفعه متوجه شدیم که سطل سبز با سطل های دیگر ، دوست شده است .

وقتی که می خواستم به خانه بیایم ، سطل سبز دسته اش را بالا برد و از دوستانش خداحافظی کرد . به خانه که رسیدم ، آرام آن را به یکطرف پرتاب کردم ، دوش گرفتم و خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم ، هر چقدر گشتم سطلم را ندیدم ، خیلی ناراحت بودم . مادرم گفت : « پسرم ، کار خوبی نکردی که به سطلت بی احترامی کردی و با بی خیالی آنرا پرتاب کردی ! » به مادرم قول دادم که اگر آنرا پیدا کنم هرگز تنهایش نمی گذارم ، بعد از کلی گشتن ، بالاخره آن را گوشه حیاط کنار باغچه پیدا کردم ، زود بقلش کردم و پرسیدم : سطل سبز نازنیم کجا بودی ؟

مادر گفت : وقتی که او از تو بی مهری دید ، خودش را قل داد و قل داد تا به اینجا رساند تا به تو بفهماند که قهر کرده است . سطلم را خوب شستم و پاک کردم و به مادرم قول دادم از تمام وسایل هایم به خوبی و با مهربانی استفاده کنم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید