نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


فرینش حلزون

روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر می شد و حیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقای چهاردست همینطور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم . وقتی که به طرف خانه دوستش به راه افتاد توی مسیر پایش لیز می خورد و نمی توانست درست راه برود و یکدفعه پرت شد روی زمین .
عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده بود و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت کجای زمین افتادن خنده دارد ؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم ! یکدفعه خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند .
همینطور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین لیز نبود . به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است . بعد آنها هم صدا گفتند : از کجا پیدایت شده ؟ چرا برگها و سبزی های مزرعه ما را می خوری ؟ تا حالا از کجا غذا بدست می آوردی ؟ حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من اینجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابیده بودم ! حالا که بهار شده از خواب بیدار شدم .
آنها گفتند : « ولی ما که خانه ای نمی بینیم ! » حلزون گفت : خب همین صدفی که پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نیست خانه تو چه شکلی و کجاست چرا زمین را لیز کرده ای و چطوری ؟ حلزون گفت : بله من این کار را کرده ام ولی دلم نمی خواست اینطوری بشود و شما به زمین بخورید ! من مجبورم برای حرکت کردن این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و این مایع لغزنده به من کمک می کند .
آنها گفتند : ما نمی دانستیم که تو با چه زحمتی مجبوری راه بروی ! از تو معذرت می خواهیم که رفتارمان بد بود ! حلزون گفت : نه ، این که گفتم مجبورم به خاطر این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت می کشم ، نه ، خدا مرا اینطور آفریده و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است ، وسیله راه رفتن شما پاهایتان است و من برای حرکت کردن می خزم ! همیشه هم خدا را شکر می کنم .

ملخ و عنکبوت گفتند : ما باید از این به بعد سعی کنیم اطرافمان را خوب ببینیم و جلوی پایمان را خوب نگاه کنیم و زمین نخوریم و بعد هم کسی را سرزنش نکنیم . بعد هم با تعجب پرسیدند : حلزون جان تو که دندان نداری ! چطوری این همه برگ و سبزی را می جوی ؟ حلزون جواب داد خدا به من بیش از پانزده هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی است . آنها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند : وای چقدر دندان !
خروس طلایی نوک زنان به طرف آنها می آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولی حلزون نتوانست به تندی آنها حرکت کند ، آنها پشت یک بوته قایم شدند و به حلزون نگاه می کردند . خروس به حلزون که رسید چند نوک به او زد و بعد هم از آنجا دور شد . آنها نگاه کردند و دیدند ، خانه حلزون ، صحیح و سالم آنجاست ولی از خود حلزون ، خبری نیست . ناراحت شدند و شروع کردند به گریه .
حلزون فریاد زد : من اینجا هستم ، زنده و سلامت ! برای چی گریه می کنید ؟ فراموش کردین که این صدف از من محافظت می کنه ؟ عنکبوت گفت : تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم جا می شوی ؟ حلزون با لبخندی بر لب گفت : من بدن نرمی دارم ، خودم را به شکل صدفم در می آورم و راحت توی آن جا می شوم . می بینید این هم یکی دیگر از شگفتیهای وجود من است .

در آفریده های خداوند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی وجود دارد . از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم شدند .

نتیجه اینکه :
۱. خداوند در وجود هر آ‏فریده ای ظرافت هایی مخصوص قرار داده است که با دیگری متفاوت است ، ما باید قدر نعمتها را بدانیم و شکر گزار باشیم .
۲. برای شناخت طبیعت و آفریده های خدا بیشتر تحقیق کنیم و بپرسیم و مطالعه کنیم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید