
10-07-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشک ماهی مشک ماهی
ننه با نی قلیان محکم کوبید ننه با نی قلیان محکم کوبید تو کمرم . کمرم تیر کشید و دردش مثل موج رسید تا پس شانه هایم . جا خوردم ، گفتم : « چرا می زنی ؟ »
چشمهاش مثل دو تیکه ذغال گر گرفته بود و مو های ژولیده اش پخش و پلا شده بود رو صورت پهن و پر از چروکش . تو قاب روشن پنجره ، هیکل درشت و گوشتالودش ترسناک به نظر می رسید . با صدای گرفته اش گفت : « ذلیل مرده ! چرا مشق های سهیلا رو خط زدی ؟ »
ماتم برد گفتم : « من چه کارم به مشق های سهیلا ست ؟ »
ضر به های دوم و سوم و چهارم را هم بی رحمانه خواباند رو کتف و بازوهایم و بریده بریده گفت : « پسره ی پر روی پوست کلفت چشم سفید ! کاشکی راست راستکی پوستم کلفت بود و درد کتک ها را نمی فهمیدم ، چه بی رحم شده بود ! ندیده ، نپرسیده افتاده بود به جان من بد بخت . شده بود عین نا مادری های توی فیلم ها . فرصت نداد بگویم سهیلا خودش چه موش مرده ای است . نی را بالی سرم تکان داد و گفت : « زود باش بگو غلط کردم ! »
نگفتم ؛ چرا باید می گفتم ؟ چرا به خاطر کاری که نکرده ام باید می گفتم غلط کردم ! صدایم را بلند کردم و فریاد زدم : « دروغ می گه به حضرت عباس ! من که کاری نکردم ... »
دندان هاش را روی هم سابید و نی را بالا گرفت . خودم را کشاندم گوشه ی اتاق : « نزن ! حضرت عباسی نزن ننه ! » کتاب و دفتر هایم را لگد مال کرد و بی رحمانه آمد طرفم . یک لحظه سهیلا را دیدم که از تو حیاط سرک کشید و موذیانه خندید و خنده اش را پاشید توی دستان زرد و لاغرش . ننه دست بردار نبود ، می زد و می گفت : « من باید همین امروز تو رو آدم کنم . بگو دیگه از این غلط ها نمی کنم ! » و زد ، سه چهار تا جانانه ، سهیلا آمد جلو چشمم . نا حق کتک می خوردم ، به خاطر او ، به خاطر هیچ . ضربه ی بعدی را می خواست تو فرق سرم بکوبد ، دستم را گرفتم جلویش . خورد تو مچ دستم و فریادم اتاق را لرزاند . نباید داد و بیداد می کردم ، میدانستم تو دل سهیلا عروسی بر پاست . دوباره گفت : « زود باش بگو غلط کردم ، وگرنه با این نی خرد و خاکشیرت می کنم . »
خیال نداشتم بگویم . حتی اگر با آن نی خرد و خاکشیرم می کرد . می توانستم آن نی لعنتی را تو هوا بگیرم . می توانستم دستش را بگیرم و هلش بدهم نی را از وسط دو تکه کنم . ولی این کار را نکردم . چون ننه بود و احترامش واجب . اولین باری نبود که با این نی قلیان کتک می خوردم . اما این دفعه خیلی بی ربط و نا حق می زد . مثل آتشی بود که خیال خاموش شدن نداشت . می سوخت و می سوزاند . حالا دیگر به خاطر سهیلا و مشق هایش نمی زد . به خاطر خودش، به خاطر غرورش می زد . می زد چون نمی گفتم : غلط کردم !
- دِ بگو! دیوونه ام کردی ... بگو دیگه پسره ی پر روی ... پوست کلفت ... چشم سفید .
نیش های نی تمام شدنی نبود . تا این که سهیلا آمد و دست هایش را گرفت و التماسش کرد که : « تو رو به خدا نزنش . غلط کرد دیگه بسشه ننه ! »
و ننه بس کرد و از غلغل افتاد . انگار منتظر بود کسی جلویش را بگیرد . نفس نفس می زد وزیر لب بد و بی راه می گفت . من سرم پایین بود . دلم می خواست بلند شوم و تو چشم های موذی سهیلا نگاه کنم و بعد گیس های بلند و بافته اش را دور دستم تاب بدهم و بگویم : « چرا ؟ چرا دروغ گفتی ؟ » ولی انگار یک نفر بیخ گلوییم را چسبیده بود و فشار می داد . بعد انگاری دستش را ول کرد و من از گریه منفجر شدم . کز کردم کنج اتاق با نفسی تنگ گریه کردم . حس می کردم بدنم همه ی جاهایی که با نی کوبیده شده ، باد کرده و دارد می ترکد .
نفهمیدم کی از اتاق بیرون رفتند ، تا صدای ننه را از تو حیاط شنیدم : « الهی بخشکی ی شانس ! نه از شوهر شانس آوردم ، نه از زندگی ، نه از بچه ، دلش خوشه پسر بزرگ کرده، خودش خروسخوان می ره شغال خوان بر می گرده ، نیست که بفهمه من بد بخت از صبح تا شب از دست این تحفه هاش چه دردی می کشم . دو ریال هم واسه ی خرجی نمی گذاره که یک زهر مار درست کنم، شام بگذارم جلوشون ! آخه ینم شد زندگی ! »
با خودم فکر کردم ، این هم شد زندگی که ننه ی آدم از جایی دیگر ، از کسی دیگر ناراحت باشد ، پول بری خرجی نداشته باشد ، دروغ دخترش را باور کند و همه ی کاسه کوزه ها را سر پسرش بشکند . به سهیلا فکر کردم . به خوبی هایی که برایش کرده بودم . جلد کردن کتاب دفتر هایش ، یاد دادن حساب و نقاشی و خوش نویسی . وبعد به دعوای دیروز مان و دروغ شاخدار امروزش .
شب صدی تلویزیون که برید . چراغ های خانه که خاموش شد . من ماندم و اتاق سرد و تاریک . من ماندم یک سینی که توش نان و ماست بود و یک بالش و پتو که سهیلا حتماً به امر ننه آورد و گذاشت جلو در اتاق و از ترسش دوید رفت .
دلم می خواست می گرفتمش . دستش را می گرفتم و می کشیدمش تو اتاق و بهش می گفتم : « تو خیلی بچه ننه هستی که چون زورت به من نمی رسه ، دروغ می بافی و ننه را می اندازی به جان من . باشد تا به موقع تلافی اش را سرت در بیاورم . » اما نتوانستن . اصلاً حس و حال تکان خوردن نداشتم .
مثلاً قهر کرده بودم . نه شام خوردم و نه پا از اتاق بیرون گذاشتم . کنار کتاب دفتر پاره پوره ام دراز کشیدم و تو فکر و خیال خودم دست و پا زدم . خوابیدم و غلطیدم و خب ، بعضی وقت ها چند قطره اشک هم ریختم .
بابا هم که از کار آمد خسته بود . تو درگاه ایستاد و یک مشت حرف و نصیحت و خط و نشان ریخت تو کاسه ی سرم و بعدش رفت دنبال قلیان کشیدن و جر و بحث با ننه . هر چه هم که صدایم کرد برم شام بخورم ، نرفتم که نرفتم . اصلاً دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم . فکر سهیلا داشت دیوانه ام می کرد . به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته !
خوابم نمی برد . بلند شدم و تو اتاق قدم زدم . همه جایم درد می کرد . جلو در ایستادم و به حیاط خیره شدم که مهتاب روشن کرده بود . به آسمان نگاه کردم که صاف صاف بود و ستاره هایش مثل دانه های بلور می درخشیدند . فکر کردم کدام ستاره ی سهیل است ؟ این که از همه پر نور تر است یا آنکه نور کمتری دارد ؟
بار ها سر این موضوع با سهیلا بحث کرده بودم . ما همیشه بحث داشتیم . همیشه و بر سر همه چیز . مثل دیشب . پیش همین حوض . بحث سر چه بود ؟ سر اینکه : ماهی وقتی تشنه می شوند چه می خورند ؟ سهیلا می گفت : « آب ! » و من می گفتم : « ماهی ها هیچ وقت تشنه نمی شوند . »
بعد یکی او گفت . یکی من ، یکی او یکی من ، تا این که بحث بالا گرفت و به شوخی دماغش را لای انگشتانم چلاندم . آن هم یواش . فقط همین . ولی او دوید و رفت به ننه شکایت کرد . ننه هم از تو آشپز خانه داد زد : « فقط دستم بهت نرسه سهیلا! می دانم چکارت کنم . »
دمپایی نبود ، پا گذاشتم روی کاشی های سرد حیاط . لرزم گرفت . پنجره اتاق های بالای حیاط یکی قرمز بود و پراز خواب و یکی تاریک و سیاه و عکس گوشه ای از باغچه نشسنه بود تو شیشه اش . « حتماً ساعت از دوازده گذشته است که همه جا این همه ساکت است . » این را تو فکرم گفتم . با نوک پا رفتم کنا ر حوض و از آب خنکش یک مشت به صورتم پاشیدم که باز هم لرزم گرفت و سردم شد . تو نور نقره ی مهتاب ماهی های رسان را دیدم که لغزیدند و پناه گرفتند گوشه هی تاریک حوض . لحظه ای به خواب ماهی ها فکر کردم . یادم آمد که ماهی ها پلک ندارند . سهیلا اگر بیدار بود بحث می کردیم و من می گفتم که ماهی ها حتماً لازم نیست مثل ما آدم ها چشم های خود را ببندند .
قدم هایم کشیده شد به طرف اتاق روبه رویی . نه آن که نور سرخ چراغ خوابش آدم را وسوسه می کرد . آن یکی اتاق که تاریک بود . مثل انباری پر از خرت و پرت بود . آن اتاق بیشتر مرا وسوسه می کرد . چراغ را روشن کردم . سوسکی که روی دیوار بود خودش را پنهان کرد پشت رختخواب ها . دور تا دور اتاق چشم گرداندم . گوشه ای از اتاق روپوش و شلوار و مقنعه ای سورمه ای سهیلا بود و آن طرف کیف آبی سهیل . همه را آماده کرده بود برای صبح فراد . بی صدا رفتم طرف کیف و درش را باز کردم و دفتر مشقش را بیرون آوردم . می خواستم ببینم مشق های دیروزش را چه کسی خط زده . روی جلدش خط درشت خودم بود . « سهیلا کهکشانی - کلاس ... » ترسیدم کسی از راه برسد . دفتر را ورق زدم . خط خودم را در بعضی جاهیش شناختم . مال شب هایی بود که او خوابش می آمد و من مشقش را نوشته بودم . دفتر را تند تند ورق زدم . همه ی مشق ها را معلمشان خط زده بود به جز دو مشق آخری . دروغ گوی ناشی ! ننه اگر صبر و سواد داشت و دفتر را نگاه می کرد می فهمید و بی خود من را نمی گرفت به باد کتک .
حالا وقتش بود . خودکار قرمزش را برداشتم ، تا مشق ها را خط بزنم . فکر کردم من که دهانم سوخته ، بگذار آشش را هم بخورم . بگذار کتک های ننه بی علت نباشد . بگذار صبح که سهیلا دفترش را جلوی خانم معلمش باز می کند مشقی برای خط زدن وجود نداشته باشد ، تا دروغش راست شود و انتقام کتک هایی که خورده گرفته باشم .
اشک جلو نگاهم پرده کشید ، کلمات را تار و درهم می دیدم . نوک خودکار که نشست رو سینه ی دفتر ، دو کلمه را درشت تر از همه بالی صفحه دیدم . دو کلمه ی خط اول مثل دو کبوتر بودند که از روس سیم های برق خیره شده بودند به من : « پسرک فداکار »
... پسرک فدکار ... پسرک فدکار ... بغض کردم و خودکار از دستم افتاد روی کلمه های در هم . مشق سهیلا خراب شد . دفترش لکه شد . لکه هایی به شکل ماهی نشسته بود روی کلمه های درهم . چشم ها را بستم و به ماهی ها فکر کردم . به اینکه وقتی ماهی ها گریه می کنند . میان آن همه آب ، چه بر سر اشک هایشان می ید . اگر بیدار بود با هم بحث می کردیم . حیف خوابیده است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|