نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


روباه و صابون و کلاغ

روزی از روز های روزگار ، روباه تر و تمیزی از صحرا می گذشت . یک مرتبه چیز آشنایی دید . کلاغ سیاهی بر شاخه درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت
. بشکنی زد و با خود گفت : « چاچاچا ! این همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا ! دستم درد نکند . کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتاب های درسی هم قصه ما را نوشته اند . ببینم می توانم یک قصه دیگر برای کتاب ها چاچاچا کنم یا نه ! »
پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت : « چاچاچا ! سلام بر دوست قدیمی ! کلاغ خوش آواز ! حالت چه طوره رفیق ! »

کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت . روباه گفت : « دیگر برایم آواز چاچاچا نمی کنی ؟ »
کلاغ توی دلش گفت : « کور خواندی ! خیال می کنی من الاغم که گولت را بخورم !؟ نخیر بنده کلاغم ، یک کلاغ عاقل . کلاغ ها یک بار بیشتر فریب نمی خورند . »
روباه سرش را بالاتر گرفت و گفت : « لای منقارت چی داری کلاغ جان ؟ »
کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد .
روباه گفت : « چاچاچا ! با من قهری ؟ »
کلاغ آه کشید و به دور دست ها نگاه کرد . به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود .
روباه گفت : « اصلاً ناراحت نباش ! چون آن پنیری که دفعه ی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود . »
کلاغ از این حرف عصبانی شد . ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت . فقط فکر کرد : « چه پر روست ! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن ! »

روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت : « حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم . دراین دنیای بی وفا !!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست . »
کلاغ باز پشتش را به او کرد و به تپه ی سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود . تصمیم گرفت پرواز کند و برود ، اما احساس کرد سنگین شده و نمی تواند بپرد . چند دقیقه ی می شد که دستشویی داشت و می خواست کارش را انجام بدهد ، ولی روباه مزاحم بود . فشار روده هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد .
روباه فکر کرد : « کلاغ های این دوره و زمانه چاچاچا شده اند و راحت گول نمی خورند . بهتر است از راه دیگری وارد شوم . بهداشت ! » دست را سایه بان چشم هایش کرد و گفت : « ببینم . آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی ؟ » جواب کلاغ سکوت بود . هم به خاطر حفظ صابون ، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر می شد .
روباه ادامه داد : « هیچ می دانی صابون چه فایده هایی دارد ؟ صابون برای رعایت بهداشت و تمیزی خیلی چاچاچا است . البته یک خاصیت مهم دیگر همدارد . اگر بگویی یک جیزه چاچاچ می کنم . »

حال کلاغ لحظه به لحظه بدتر می شد . نه می توانست پرواز کند و نه بماند .
حرف های روباه ادامه داشت : « در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز می‌ ماند . همه هم از آن باخبر نیستند . تو هم نمی دانی ، چون کلاس سومی . پدربزرگ خدا بیامرزم می گفت کلاغ ها فقط بلدند صابون بخورند . در حالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاهشان را با آب و صابون چاچاچا کنند ، سفید سفید می شوند عینهو قو ، خیلی جالب است ، نه ؟ من پیشنهاد می کنم ... »

کلاغ دیگر تحمل نداشت . دلش نمی خواست ، ولی کاری را که نباید می کرد کرد . از همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانه های باران بر سر روباه ریخت . بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد . اخم هایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد : « این چی بود ؟ »
کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد ، هر چند که سرخی اش زیر سیاهی پرهایش دیده نمی شد . نمی دانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند . هول شد و گفت : « ببخشید . »
دهان باز کردن و عذر خواهی کردن همان و افتادن صابون از لای منقارش همان .
روباه از شدت عصبانیت می لرزید : « تو روی من چاچاچا کردی ؟ »
کلاغ شاخه ی پایین تر آمد و گفت : « من جداً معذرت می ... »
صدای روباه شبیه سوت شده بود : « اگر این داستان را در کتاب ها بنویسند می دانی چه قدر آبروریزی می شود ؟ »
کلاغ گفت : « من واقعاً معذرت ... من اصلاً ... »
روباه فریاد زد : « مرده شورت را ببرند ، کلاغ بی ادب ! اصلا فکر نمی ‌کردم این قدر چاچاچا باشی . »
و دوید طرف رود خانه .
صابون روی زمین افتاده بود . کلاغ پایین آمد . صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید . در حالی که بالای سرش پرواز می کرد گفت : « بیا ! »
و صابون را پایین انداخت : « بهتر است با این صابون خودت را بشویی ! گمان می کنم صابون حمام باشد !

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید