نمایش پست تنها
  #1318  
قدیمی 10-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



دانش‌پژوه، محمدعلي. “موسيقي نامه‌ها در چهارزبان“. دوره12-14، 10) ش156 (مهر54): 59-68.

خلاصه:
خرمن كركي دم نداشت" ، "چشم روشني".

ريشه هاي تاريخي امثال و حكَم
مهدي پرتوي


«خر من از كرگي دم نداشت»


اين مثل در مورد كسي بكار ميرود كه از كيفيّت قضاوت و داوري نوميد شود و حكم محكمه را بر مجراي عدالت و بي نظري نبيند. در واقع چون محكمه را بمثابة «ديوان بلخ»ملاحظه مي كند از طرح دعوي منصرف شده به ذكر ضربالمثل بالا متبادر مي شود. اين ضرب المثل تدريجاً عموميت پيدا كرد و درحال حاضر بطور كلي هر گاه كسي از تصميم و نيّت خويش منصرف شده باشد به آن تمسك و تمثل ميجويد اما ريشه اين ضرب المثل.
* * *

همانطوري كه در مقاله «ديوان بلخ» يادآور شد ريشة تاريخي اين ضرب المثل هم مربوط به عصر و زمان سلطان محمود عزنوي است كه شهر بلخ از بزرگترين بلاد خراسان بزرگ بود و بلخيان از نعمت امنيت و آسايش بحد موفور برخوردار بوده اند. تجربه نشان داد كه اگر نعمت و آسايش توأم با تلاش و فعاليت نباشد آحاد و افراد مردم را بسوي تن پروري و تن آساني گرايش مي دهد و لاجرم مفاسد اخلاقي و اجتماعي كه لازمه عيش و عشرت و نوشخواري است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ پيدا مي كند. سكنة بلخ در قرن چهارم و پنجم هجري چنان وضعي را داشته اند ، همه و همه از حاكم گرفته تا سالار شهر و ميرشب و كلانتر و محتسب و شحنه
… حتي قاضي ديوان بلخ كه علي القاعده بايد حافظ نظم و قانون و حامي حقوق وناموس مردم باشد در منجلاب فساد و تباهي مستغرق بوده اند. در اين تاريخ كه مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبي بنام ابوالقاسم غلجة1 صدر و قاضي القضات ديوان بلخ بود كه با مأموران انتظامي و ضابطين دادگستري همدستي داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگوئي نسبت بافراد ضعيف و ناتوان دريغ نميورزيد.2 قضا را شخصي بنام (مهرك) كه پسر يكنفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و ميراث را در راه مناهي و ملاهي برباد داده بود در اثر توصيه و سفارش مادرش نزد شمعون يهودي صّراف ثروتمند به بلخ رفت واز او مبلغ يكهزار درم وام خواست تا سرمايه و دستماية كار خويش قرار دهد. چون شمعون با پدر مهرك سابقه دوستي داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرك قرض دهد و در سر سال مبلغ ششصد و پنجاه درم بگيرد. ضمناً از نظر محكم كاري در سند قيد كرد چنانچه مهرك در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سير از گوشت رانش را ببّرد و جاي طلبش بردارد. بهمين ترتيب توافق بعمل آمد و مهرك با سرماية استقراضي مشغول كسب و كار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر كار تجارت و بازرگاني بود سودكلاني برد و سرمايه را چند برابر كرد ولي متأسفانه معاشران ناجنس كه از پيش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال بسر نرسيده بود كه سودو سرمايه همه را از دستش خارج كردند. شمعون مطا لبة وجه كرد مهرك نداشت كه بدهد و چون راضي نبود گوشت بدنش بريده شود شكايت به ديوان بلخ بردند. شمعون براي آنكه زهر چشمي از ساير بدهكارانش بگيرد مهرك را كه روزگاري حيثيت و آبرو داشت از بازار پر جمعيت بلخ عبور داد. در بين راه خري كه قماش و مال التجاره بارش كرده بودند در زير بار گران از پا در افتادو رهگذران بكمك خر و خركچي شتافتند. مهرك براي آنكه كار خيري انجام دهد شايد وسيله نجات و خلاصي او از دست شمعون شود خر را گرفت و با زور و قّوت هرچه تمامتر بطرف بالا كشيد. خر برنخاست ولي دمش كنده شد و در دست مهرك ماند. جركچي بناي داد فرياد را گذاشت و براي اقامه دعوي و داخواهي بدنبال شمعون و مهرك روان گرديدو. مهرك بيچاره كه وضع را چنين ديد از هول و اضطراب بهر سو ميدويد و راه فراري ميجست تا بگريزد. در اين فكر و انديشه بود كه در خانه اي را نيمه باز ديد. همينكه در را بشدت باز كرد تا داخل شود زن صاحبخانه را كه آبستن و پا بماه بود چنان تنه زد كه از شدت اصابت جنين افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن كه هفت سال قبل عروسي كرده بود و پس از نذر ونيازها تازه امسال مي خواست صاحب فرزند شود از اين پيش آمد غيره منتظره بر افروخت و با مهرك در آويخت . مردم جمع شدند و او را نصيحت كردند كه بجاي نزاع و مجادله بيهوده به معيت دو نفر شاكي ديگر بديوانخانه برود و بقاضي ابوالقاسم غلجه شكايت كند. دسته جمعي براه افتادند ولي مهرك دل توي دلش نبود و از بخت بد و حواس پرتي دم بريدة الاغ را كه بهر سو تكان ميداد بچشم اسبي تصادف كرد و آن حيوان زبان بسته را كور كرد . صاحب اسب كه پسر كنيز خسوره امير بلخ بود3 پس از جارو جنجال بجمع مدعيان پيوست و بجانب دارالقضاء راهي گرديدند. در بين راه متهم بيچاره كه محكوميتش را حتمي ميدانست در يك لحظه از غفلت همراهان استفاده كرد و از ديوار كوتاهي بالا رفت مگر در وراي آن راه گريزي بجويد. از قضاي روزگار از بالاي ديوار كوتاه كه اتفاقاً از داخل باغ بسيار مرتفع بود بر وي شكم پيرمرد خفته اي افتاد و خفته از سنگيني بدن مهرك و هول حادثة ناگهاني در دم جان داد و پسرش به خونخواهي پدر با چهار نفر مدعي ديگر همعنان شده رهسپار دارالقضاء گرديدند . نرسيده به ديوانخانه مرد خير انديشي كه از اول بدنبالشان افتاده بود و سايه به سايه آنها ميآمد سر در گوش مهرك كرد و گفت اكر ميخواهي از شر و مزاحمت اين عده خلاص شوي بايد يك زرنگي بخرج دهي و آن اينست كه زودتر از همه خودت را بقاضي القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برساني و وعدة انعامي دهي شايد برائت حاصل كني و يا اقلا در محكوميت تو تخفيف كلي قائل شود . مهرك گفت : مگر بعد از اينهمه جرمها كه از من سر زده چنين چيزي امكان پذير است؟ مرد خير انديش جواب داد : از اين قاضي ديوان بلخ همه كار برميآيد زيرا پيچ و مهره حل و عقد مشكلات دست خودش است . پسر جان، مگر نميداني كه اينها تخم و تركه شريح قاضي هستند و بدنبال جاه و مال ميروند نه حق و راستي ؟4 مهرك تصديق كرد و بدستور آن خير انديش قبل از مدعيان خود را بپشت در اطاق قاضي رسانيد و بخلوتگاه درون شد. اتفاقاً : نيمروز گرمي بود و قاضي بخلوت بساط عيش و طرب گسترده با زيبا پسري بهم آميخته بود . مهرك زيرك كه انتظار چنين فرصتي را مي كشيد قدم واپس نهاد و با صداي بلند كه بگوش قاضي برسد فرياد زد . حضرت قاضي سرگرم عبادت هستند . حال خوشي دارند و با خدا راز ونياز ميكنند ، دست نگهداريد و حالشان را بر هم نزنيد تا از نماز و عبادت فارغ شوند ! قاضي ابوالقاسم غلجه چون حرفهاي مهرك را شنيد از زرنگي و كارداني او خوشش آند و با خاطري جمع كارش را انجام داد و بساط را جمع كرد . آنگاه مهرك را به دون خواست و گفت: فرزند، تو كيستي و چه حاجتي داري ؟ مهرك پس از تعظيم و دستبوسي گرفتاريهايش را يكايك بر شمرد و از قاضي در نجات و خلاص خويش استمداد كرد. قاضي گفت چون يقين دارم كه جواني پخته و رازدار هستي و شتر را ناديده خواهي گرفت لذا از شكايت شاكيان باكي نداشته باش ، هر چه بخواهي به نفع تو صادر خواهم كرد. مهرك عرض كرد: با اطمينان و پشتگرمي بعدالت و عنايت حضرت قاضي ،‌شتر كه هيچ ، فيل را ناديده خواهم گرفت …. ، ساعتي بعد دارالقضاء تشكيل شد و قاضي با ريش شانه زده و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بيان شرح مبسوطي مبني بر خدا پرستي و دين پروري و شرافت و عزت نفس و پاك نظري و بي طرفي خويش و بيزاري از جيفة دنيا ديدگانش را بسقف اطاق محكمه دوخت ودعائي خواند و گفت (خدايا بيامرز ) و آنگاه دستور داد شاكيان بنوبت جلو بيايند و شكايت خود را مطرح كنند . شاكيان پيش آمدند و جنايات مهرك را برشمردند . قاضي ابوالقاسم غلجه پس از اصغاي بيانات شاكيان لاحولي خواند و با آهنگي غليظ كه ويژة قاضيان كلاش و كهنه كار است اظهار داشت:
رسم دادگاه و محاضر قضائي است كه مدعيان به ترتيب و جداگانه طرح دعوي كنند به علاوه شما مدعيانيد و اين مرد در معرض اتهام است. متهم را جنايتكار خواندن مخالف آداب قضا است. اصولا تا حكم صادر نشود ارتكاب جرم و وقوع جنايت محقق و مسلم نيست . اكنون بايد بقضية افتراء كه در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از ساير مسائل رسيدگي شود مگر آنكه همگي از متهم و مدعيان توافق كنيد رسيدگي به اين قضيه فعلا مسكوت بماند . و البته مي دانيد كه متهم در قضيه افترا مدعي است و شما متهم پس از مدتي بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد كه جرم افتراء نيز در صف جرائم ديگر منظور شود و جرمها را به ترتيب اهميت رسيدگي كنند. ابتداء موضوع طلب شمعون مطرح شد . شمعون سندي كه از مهرك در دست داشت تقديم و به عرض رسانيد كه بموجب اين سند چون مهرك مبلغ ششصدو پنجاه درم بدهي خود را در سر سال تأديه نكرده است پنج سير از گوشت رانش بمن تعلق دارد . قاضي به مهرك گفت . آيا اين مرد درست مي گويد ؟ مهرك جواب داد بلي . قاضي لحظه اي درنگ كرد و آنگاه گفت . اگر چه اين دادوستد شرعي نيست و از نظر مذهبي و اخلاقي كاري ناروا و احمقانه است معذلك من با تو همراهي مي كنم تا حق و طلب تو تضييع نشود . اين كارد و اينهم ترازو ، اما توجه داشته باش كه دو كار نبايد بشود يكي آنكه قطره خوني ريخته نشود زيرا جزء قرار داد نيست ديگر آنكه ذره اي از پنج سير گوشت نبايد كم يا زياد شود و گرنه شديداً مجازات خواهي شد. ممعون گفت چگونه مي توانم بي كم و زياد پنج سير از گوشت رانش را ببرم كه حتي يك قطره خون ريخته نشود ؟ قاضي گفت قرار تعليق بمحال بستي پس حقي هم نداري و بايد تاوان زحمتي كه به اين مرد داده او را از كار بيكار كردي بعلاوه حق ديوانخانه را بپردازي و خلاص شوي :‌شمعون خواست داد و بيداد راه بيندازد كه مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از كتك مفصل به ششصد و پنجاه درم غائله را ختم كردند كه بابت تاوان مهرك و حق ديوانخانه و حق الزحمة مأموران اجراء بپردازد و برود
… قضية قتل پيرمرد مطرح شد . مدعي پدر كشته با گريه وزاري عرض كرد : پدر بيمارم در پاي ديوار باغ خفته بود كه اين جوان مانند اجل معلق از بالاي ديوار روي شكمش فرود آمد و مرا بي پدر كرد . قاضي گفت . اولا غلط كردي آدم ناخوش را پاي ديوار خوابانيدي كه اين اتفاق رخ دهد . ثانياً حلا كه اينكاركردي بگو ببينم پدرت چندسال داشت؟ عرض كردهفتادو دو سال. قاضي از مهرك پرسيد. تو چند سال داري؟ گفت بيست و هشت سال قاضي بدون تفكر و تأمل حكم خود را اينطور انشا كرد. قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است نظر به اينكه متهم بيش از بيست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است كه چهل و چهار سال تمام از متهم نگاهدار كند. مسكن و غذا و لباسش را بدهد و از او به دقت مواظبت كند تا بسن وسال پدرش ميعني هفتاد و دو سالگي برسد آنوقت او را در پاي همان ديوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالاي ديوار بهمان كيفيت بر روي او جستن كند. تا جانش در آيد و مردم بلخ بعدالت ما اميدوار شوند!» خونخواه پدر چون حكم قاضي را شنيد از حق خويش صرفنظر كرد ولي قاضي گفت: گذشت شما كافي نيست ، از كجا فردا براي پدرت وارث و مدعي ديگري پيدا نشود و عليه متهم اقامة دعوي نكند؟ بايد وجه الضمان كافي بسياري كه خسارت احتمالي متهم از آن محل تأمين شود. اين بگفت و شاكي بيچاره را براي پرداخت وجه الضمان و حق ديوانخانه بعملة سياست سپرد.
نوبت مدعي سقط جنين رسيد. جوان شاكي گفت هفت سال است ازدواج كردم و آرزوي فرزندي داشتم كه اتفاقاً چند ماه پيش اين آرزو بر آمد و همسرم باردار شد. اما متأسفانه در حادثة امروز جنين افتاد و آرزوي چند ساله ام را بر باد داد. قاضي انديشمند تبسم مليحي بر لب آورد و فرمود. براي موضوعي به اين سادگي چرا اينجا آمديد؟ خودتان مي توانستيد دوستانه با هم كنار بيائيد و دعوي را مرضي الطرفين خاتمه دهيد تا وقت شريف ما ضايع نگردد! جوان پرسيد چطور دوستانه حل مي شد؟ حضرت قاضي فرمود. قبلا بگو جنين سقط شده پسر بود يا دختر ؟ شاكي گفت با نهايت تأسف پسر بود. قاضي ابوالقاسم غلجه با حالت تبخترسري تكان داد و حكم محكمه را چنين انشاد فرمود: «در اصول قضا مقرر است (لاضرر و لاضراد) و از توابع حتمي قاعده مقرر اينست كه هر كس ضرري به ديگري وارد سازد از عهده غرامت آن برآيد. غرامت سقط جنين ايجاد جنين ديگري به علاوه تحمل و قبول مخارج آنست. مهرك محكوم است مخارج همسر شاكي را از لباس و غذا و مسكن از امروز تا هنگامي كه دوباره بار دار و نزديك به وضع حمل شود از مال خود بپردازد. بديهي است زحمت ايجاد جنين جديد هم بر عهده متهم است كه شخصاً بايد تقبل كند!! چنانچه نوزاد پسر بود فها المطلوب ولي اگر دختر بود بر محكوم فرض است كه بهمان سياق به ايجاد جنين ديگر اقدام نمايد. مرتبة دوم اگر نوزاد پسر بود شاكي يك دختر سود برده است ولي اگر بازهم دختر بود چون دختر برابر با يك پسر است ديگر ديني بر عهده محكوم نخواهد بود.» شاكي فرزند باخته از هول وحشت حكم قاضي لرزه بر اندامش افتاد و عرض كرد. جناب عدالت پناهي اين چه حكمي است كه صادر فرموديد؟ قاضي جواب داد: همين است كه گفتم و ذره اي از طريق انصاف و معدلت خارج نشدم ، شاكي گفت: من از حق خودم گذشتم و عرضي ندارم. شايد مشيت الهي چنين اقتضا كرده كه من فرزندنداشته باشم قاضي فرياد زد. خيره سر، كدام حق؟ استرداد دعوي قبل از صدور حكم است، وقتي حكم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفين خواهد بود. سپس روي برگردانيدوبه مأموران داراالقضا فرمان دادكه همسر شاكي را براي اجراي حكم در اختيار محكوم قرار دهند مگر آنكه شاكي از غرامت خسارت احتمالي محكوم برآيد و حق ديوانخانه را نيز پرداخت نمايد. مأموران مزبور پس از گذشت شاكي و رضايت مهرك حق ديوانخانه را به علاوه يكصد و پنچاه درم براي خودشان از آن بيچاره گرفتند و رهايش كردند. قضيه اسب كور مطرح شد . چون متهم به وقوع جرم اعتراف كرد ديگر تحقق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حكم قاضي ديوان بلخ به اين شرح زيب صدور يافت « مقرر مي شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نيمه كنند و محكوم بايد آن نيمه را كه چشمش كور شده تصرف كند و قيمت آن نيمه را به مدعي بپردازد تا خسارتش جبران گردد. مدعي كه هاج و واج مانده بود بزحمت دست و پائي جمع كرد و گفت جناب قاضي اولا اين حيوان زبان بسته را چرا بايد دو نيمه كرد ؟ ثانياً اسبي كه دو نيمه شد لاشه اي بيش نيست در حالي كه محكوم نصف قيمت اسب را ميدهد . قاضي با خونسردي جواب داد : حكم عادلانه همين است ، اگر حرفي داريد در خارج از محضر قضا مي توانيد با يكديگر كنار بيائيد . في المثل محكوم را راضي كنيد كه از حق خود در باره دو نيمه كردن اسب صرفنظر كند و در عوض قيمت نيمه معيوب آن را پرداخت نكند صاحب اسب كه قافيه را تنگ ديد عرض كرد . جناب قاضي مگر مرا نمي شناسيد ؟ من پسر كنيز خسورة امير بلخ هستم . قاضي گفت حالا كه اينطور است قيمت اسب و حق ديوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگيريد و پول اسب را به شاكي بدهيد تا كنيز خسورة امير بلخ از حكم عادلانة ما خشنود و راضي باشد.

صاحب خر دم كنده كه در تمام اين مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهاي عجيب و غريب قاضي ابوالقاسم غلجه بود حساب كار خود را كرد و خواست از اطاق محكمه خارج شود كه قاضي متوجه شد و گفت هنگام طرح دعواي شما است مي خواهي كجا بروي ؟ صاحب خر عرض كرد عمر و عدالت حضرت قاضي زياد باد شهود من در بيرون ديوانخانه منتظر هستند مي خواهم آنها را براي اداي شهادت بحضور آورم تا در كار قضاوت و اجراي عدالت تأخيري رخ ندهد قاضي گفت متهم منكر وقوع جرم نيست تا حاجت به اقامة شهود باشد. دستور مي دهم شهود را مرخص كنند و شما براي اداي توضيحات آماده باشيد زيرا امر قضا تعطيل بردار نيست! صاحب خر جواب داد : اتفاقاً كسي كه منكر وقوع جرم است من بيچارة فلك زده هستم كه در خارج از عدالتخانه شهودي حاضر كردم تا شهادت حس عيني دهند كه نه تنها مهرك دم خر مرا نكنده است بلكه «خر من از كرگي دم نداشت» و مانند انواع خران بيدم كه در جهان بحد وفور يافت ميشوند متولد گرديده است قاضي گفت استر داد دعوي نيز احتياج به اقامة شهود ندارد منتها چون با طرح دعوي ماية خسارت متهم شده ايد غرامت بر عهده شما است و مقرر مي شود خر بيدم را به علاوه مبلغي بابت غرامت نقصان دم به متهم تسليم كنيد تا سكنة بلخ به عدالت ما اميدوار شوند ! ! و ان مثل از آن روز در دهانها افتاد و به ضورت ضرب المثل در آمد.

مطلبي را كه در پايان مقال لازمست يادآور شد ذكر اين نكته است كه به گفته محقق دانشمند شادروان عباس اقبال آشتياني « اين داستان را جنگجويان عيسوي در دوره جنگهاي صليبي در مشرق زمين از مسلمين شنيده بوده اند و يا تجار ونيزي كه به ايران رفت و آمد بسيار داشته اند آن را به شهر خود برده و از آنجا كه ونيز در اواخر قرون وسطي به تجارت و ثروت زياد اشتهاري تمام داشته و مردم آن بصرافي و معامله پول مشهور بوده اند شكسپير يا كسي كه داستان را باو رسانده حكايت را بيك تاجر ونيزي منتسب ساخته و به اين ترتيب در داستان قصه سراي بزرگ انگليسي شايلاك تاجر ونيزي جاي شمعون صراف ديوان بلخ را گرفته است»5 آنجا كه شايلاك (شيوك) يهودي در نمايشنامه «تاجر ونيزي » پول قرض مي دهد و پنج سير از گوشت بدن بدهكار را بگرو مي گيرد چون بدهكار در موعد مقرر نتوانست بدهي خود را بپردازد كار به دادگاه كشيد و قاضي در مقابل اصرار و پا فشاري شايلاك مي گويد: تو مي تواني پنج سير از گوشت بدنش را ببري وليكن دو كار نبايد بشود يكي آنكه وزن گوشت بريده شده ذره اي كم يا زياد نگردد. ديگر آنكه قطره اي خون ريخته نشود
… ماية اصلي اين بخش از نمايشنامه مزبور كه شكسپير آب و تاب فراواني به آن داده همانست كه از قضاوت قاضي ديوان بلخ در مورد دعواي شمعون يهودي و مهرك اقتباس شده است و اتفاقاً تولستوي نويسندة نامدار روسي هم در يك داستان كوتاهي آن را آورده است. در هر حال قدر مسلم اينست كه واقعة مربوط به ضرب المثل بالا حقيقت تاريخي دارد و در عصر و زمان سلطان محمود غزنوي اتفاق افتاده است با اين تفاوت كه در طول قرون و اعصار با آن شاخ وبرگ داده شده و همين دخل و تصرفات اهل قلم آن را از صورت واقع بشكل و هيئت قصه و داستان در آورده است.
«چشم روشني»

بطوري كه در لغت نامة دهخدا و فرهنگ آنندراج و فرهنگ نفيسي و فرهنگ نظام آمده است «چشم روشني» در معني تهنيت و مباركباد است . مباركبادي كه براي سفر رسيده فرستند. هديه اي كه براي كسي فرستند كه نوزادي براي او تولد يافته يا منصبي يا چيز خوبي نصيبش شده باشد . در هر صورت هر نوع هدايائي كه به اين مناسبات داده شود به «چشم روشني» تعبير و تمثيل مي كنند بحث بر اينست كه آنچه چشم را روشني مي بخشد دارو هاي شفابخش است نه هدايا ، بايد ديد كه (چشم روشني ) چيست و چه عاملي موجب شد كه اين لغت مركب در مورد هدايا و مباركباد هابه صورت ضرب المثل در آمده است.

حضرت يوسف پس از سالها در بدري و سرگرداني و زنداني شدن در سن سي سالگي عزيز مصر شد و بشرحي كه در آن مقالت آمد با زليخا كه زيبائي وجواني از دست داده را به فرمان الهي باز يافته بود ، ازدواج كرد و محروميتها و ناكاميهاي گذشته را جبران نمود. سالي كه در كنعان قحط سالي رخ داد فرزندان يعقوب ناشناخته نزد يوسف عزيز مصر شتافتند و بدون آنكه برادر را بشناسند از او استمداد كردند و آذوقه خواستند . حضرت يوسف به تفضيلي كه در قرآن كريم و كتب مذهبي و تاريخي مضبوط است برادران را شناخت و به آنان گندم و آذوقه داد و مرفه الحال بكنعان بازگردانيد . ضمناً براي آنكه حضرت يعقوب مژده و بشارتي را كه فرزندانش راجع به سلامت و تندرستي حضرت يوسف ميدهند باور كند و همچنين بينائي را كه در فراق يوسف از دست داده بود بازيابد و چشمش روشن شود حضرت يوسف پيراهنش را نيز ببرادران داد و گفت ( اذهبو ابقيصي هذا فالقوه علي وجه ابي يأت بصيراً و اتوني با هلكم اجمعين) 6 يعني برويد و پيراهنم را بچهرة پدرم بيندازيد چشمش روشني خواهد يافت . آنگاه همگي از كنعان بار سفر بنديد و به مصر كوچ كنيد و نزد من بيائيد. بهمين ترتيب عمل كردند و پيراهن يوسف كه بر چهره يعقوب انداخته بودند چنان جانبخش و دل انگيز بود كه بصيرت و بينائي را باز گردانيد و چشم بيفروغ پدر را روشني بخشيد.

از آن پس به ميمنت و مباركي روشن شدن ديدگان يعقوب كه از رهگذر پيراهن يوسف كه براي پدرش هدية گرانبهائي بود تحقق يافت هر نوع هديه اي را كه از باب تهنيت و مباركباد مي فرستند بمنظور تيّمن و تبّرك به (چشم روشني) تعبير و تمثيل مي كنند تا چون پيراهن يوسف چشم و دل گيرندگان هدايا را روشن كند.

هان به يعقوب بگوئيد كه از گمشده ات ميرسد پيرهني. چشم تو روشن باشد

(حاتم كاشي)


پاورقي ها


1- مراد از غلجه همان «عرجه» است يعني متولد عرجستان واقع در كوهستان شمال هرات و مجاور ولايت بلخ .
2- در بعضي كتب نام قاضي ديوان بلخ را «قاضي احمد حنفي» ذكر كرده اند.
3- خسوره ( بضم خاء و سكون سين و فتح واو و راء ) يعني پدر زن.
4- براي اطلاعات بيشتر بكتب «ديوان بلخ » و «در سيناي زندگي» و «جامع التمثيل» كه مورد استفاده نويسنده اين مقاله نيز واقع شده است مراجعه شود.
5- ديوان بلخ صفحه 6.
6- سوره يوسف آيه 94 .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید