در خانه ي من هميشه چراغ ها
به خاموشي فکر مي کنند
و تلفن ها
به پيغام هاي بي جواب
در خانه ي من تنهايي
پر از گلدان هاي پر حرف است
از خواب که بيدار مي شوم
به لب هايم دست مي کشم
مطمئن مي شوم ديشب
کسي را نبوسيده ام
کسي را خواب نديده ام
اما هميشه اينطور نيست
روزهايي هست که در آن
شبيه پيرمردي هستم
که عصايش را دور انداخته و
مانند کودکي
دنبال باد مي دود ...
احسان موحد
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|