پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند
خدا
از دست هایش
خجالت می کشید !
.
.
.
سابیر هاکا
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|