لذت بخشش
در سالهای دور پیرمردی به غایت فقیر در گوشه ای از این جهان بزرگ زندگی میکرد.آنقدر فقیر که درکلبه اش جز یک پتو چیزی نداشت.هنگام خواب نیمی ازپتو رازیر خودمی انداخت ونیمی دیگر راروی خود میکشید.شبی دزدی وارد کلبه اوشد.
پیرمردبیداربود دزد رادید اما چشمان خودرابست.باخودفکرکردآن دزد باید درفقری شدیدباشدکه به خانه محقرانه او زده بود.پس پتو رابرسرخودکشید وبرای حال زار آن درد واین که بایدبادست خالی وناامید ازآنجابرود گریست وباخدانجواکرد که اگر ازتصمیم
اوباخبربودم میرفتم پولی قرض می کردم وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم........
بله آن پیرمرد نگران نبود که دزد اموال اوراببرد اونگران بود که چیزی درخور ندارد تانصیب دزد شود واوراخوشحال کند.
داخل خانه تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد که ناگهان بادزد چهره به چهره شد.
دزد اورا شناخت وبسیار ترسید. او میدانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابراین اگر موضوع دزدی اورابه مردم بگوید همه باور خواهند کرد.
اما آن پیرمرد گفت:نترس. شمع روشن کردم تازمین نخوری. وانگهی من 30سال است که دراین خانه زندگی میکنم وهنوز هیچ چیز درآن پیدا نکرده ام پس بیا باهم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم نصف به نصف تقسیمش می کنیم.
اگرهم خواستی می توانی همه اش رابرداری زیرا من سالها گشته ام وچیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی.
دل دزد آرام شد. پیرمرد نه اوراتحقیر کردنه سرزنش.
دزد گفت: مراببخشید. نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
پیرمرد گفت: به هرحال درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا هم دیگر سرد میشود لطف کن واین پتو رااز من فبول کن. پیرمرد پتو رابه دزد داد. دزد سعی کرد اورامتقاعدکند تاپتو را نزد خود نگه دارد. پیرمرد گفت:
دیگر روی حرف این پیرمرد حرف نزن ودفعه دیگر پیش ازاین که به من سری بزنی مرا خبرکن. اگر به چیزی خاص نیاز داشتی بگو تا همان رابرایت آماده کنم. تومراغافلگیر وشرمنده کردی می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تورادست خالی روانه کنم لطف کن وآن راازمن بپذیر.تا ابد ممنون تو خواهم بود. دزد گیج شدهبود و نمیدانست جه کند تاکنون به جنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد وپاهای مرد رابوسید پتو راتاکرد وبیرون رفت.او تا آن روز پولدار وصاحب منصب بسیاردیده بود ولی انسان ندیده بود.
پیش ازآن که دزد از خانه بیرون رود پیرمرد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن کهامشب مرا بسیار خوشحال کردی. من همه عمرم رامثل یک گدا زندگی کرده ام چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بود ه ام اما امشب تو به من لذت
بخشیدن راچشاندی. از تو ممنونم................
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 11-10-2011 در ساعت 08:33 PM
|