نشستهام اينجا؛
جانی شرور داستانی عاشقانه
به تو فكر ميكنم
واقعا متأسفم؛
ناراحتات كردم
اما كاری از من ساخته نبود؛
بايد آزاد میشدم.
اگر كنار ميز میماندی؛
يا ازمن میخواستی
برای ديدن ماه بيرون برويم؛
شايد همهچيز عوض میشد
اما رفتی
و مرا با او تنها گذاشتی !
ريچارد براتيگان
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|