خداودا اگر روزی رَسَد دستم به آن زنجیرِ دادت،
می شَوَم یک پهلوان پنبه
وآن زنجیرِ را، حلقه حلقه می دِرانم!
تا یکی آید و پُرسَد
هان!
ای دیوانه ی زنجیر گسسته!
در کجا گُم کرده ای زنجیرِ خود؟
ببین!
زنجیرِ ، خود، بر گردنم
با یوق بستندم!
زآنکه داشتم بهرِ این مردُم
که حرف اول دردم
نمودن معنی ی دنیا
و حرف اول رنجم به، رقص!
ای خدا بر دل مگیر دیوانه ام!
خلقِ را بنگر
چگونه گرمِ دانس هستند
و محوِ معرکه!؟
نه!
نفهمیدن که ، رای، رنجم و ، دالی، ز درد!؟
......................
آخ چه تنها مانده ام
آرزو بر دل
نمودم کِز در این بیغوله ی تار!
و التماس
تا گسیل داری برایم جان ستان
من اسیر روزم و هر شب بَرَد کفتار مستی
توله های لاغرم،
...
پس خدایا
نمی خواهی بگیری انتقام
زآنکه پاره کرده ام زنجیر دادت؟
می پذیرم که کریمی و رحیمی و وهاب،
پس بیا در ها همه بسته شدند
یک دری از خاک برایم باز کن،
ای مرادم
تا ابد گردم مریدت
والسلام.