
11-19-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آخرين يادداشت های يک فيلسوف
نمی دانم اين موجود از کجا آمده،چطور وارد بدن من شده.شايد هم از اول بوده و تا حالا خواب بوده-مثل خواب زمستانی ولی حالا بيدار شده.يا شايد اصلا حالا جرأت خودنمايی پيدا کرده.هر کاری دلش بخواهد می کند.هر جا بخواهد می رود.نمی دانم دنبال چه می گردد.
با تمام وجود حسش می کنم-مثل شهوت.
دفعه اول که متوجهش شدم مثل يه سياهی،مثل يه شبح از جلوی چشمهايم رد شد.
از آن موقع ديگر هميشه حرکتش را زير پوستم حس می کنم مثل وقتی که پوست گوسفند را سوراخ می کنند و بادش می کنند تا پوستش را بکنند.مثل نفس قصاب که زير پوستش می دود و کم کم به همه جايش نفوذ می کند؛اين هم می خواهد پوست من را بکند.داره تمام بدنم را می گيرد.شايد دنبال چيزی می گردد.
بايد يادم بيايد چطور شد که اينطور شد.بايد خاطرات اين چند روز را مرور کنم.بايد يک منشعی داشته باشد.بايد از يک جايی شروع شده باشد.بايد خوب فکر کنم.
يادم است .آره.دو شب پيش بود.آن شب تا صبح نخوابيدم و فکر کردم.صبح خوابم برد.نه اينکه بخواهم بخوابم.نه.خودم هم متوجه نشدم.انگار آنقدر خسته شده بودم که همان طور نشسته خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابم طول کشيد.ولی می دانم که با يک احساس تند خارش همراه با مور مور در پوست بدنم از خواب بيدار شدم.مثل اينکه حشرات آدمخوار تمام بدنم را گرفته بودند و مشغول گاز گرفتن بدنم بودند.خيلی سريع از جايم بلند شدم.همزمان با بلند شدنم،حس کردم زمين زير پايم سقوط کرد و من معلق ماندم.لوستر سقف و تمام وسايل شروع به چرخيدن کرد.
آره.از آن روز بود که ديگر مثل اينکه جن زده شده باشم.جن زده؟!!!
تصميم داشتم پس از بيست سال نقد مکتبهای فلسفی و الهی و چاپ آنها در معتبرترين نشريات جهان حالا خودم فشرده تفکراتم را در کتابی مستقل روی کاغذ بياورم و مکتبی را پايه گذاری کنم.
داشتم روی مقدمه کتابم کار می کردم که بدون اينکه متوجه شوم خوابم برده بود.
ولی آخر اين موجود از کجا آمده.ديشب صدايش را توی گوش می شنيدم.مثل صدای يک خندهء خشک و زننده و دورگه.صدايش موهايم را به تنم سيخ کرد.شده بودم مثل گربه ای که ترسيده.وسط موهای سيخ شده ام چشمهايم برق می زد.از قيافهء خودم وحشت کردم و اين باعث شد ترسناک تر بشوم.
امشب ديدمش،رفته بودم جلوی آينه؛حس کردم از زير پوست گردنم به طرف بالا در حال حرکت است.جلوی آينه مواظب حرکتش بودم .يک دفعه پشت حدقه چشمانم ديدمش .يکهو دلم لرزيد.چقدر چندش آور و وحشتناک.با دو تا چشم سياه شيشه ای ،مثل زغالی که رويش شاشيده باشی.با يه پوست سفيد مثل گچ که آدم را ياد رنگ صورت مرده هايی که مرگ را به وحشتناک ترين شکلش ديده اند می انداخت.خيلی هم خپل و گوشتالود بود.شايد از موقعی که شروع کرده به خوردن من اينقدر تپل شده.يعنی وقتی آدم می ميرد هم همين کرمها می آيند سوراغش و می خورندش.راستی ولی من که هنوز نمردم.پس چرا...
يا اين کرمه اشتباه می کند و فکر می کند من مرده ام يا شايدم من مردم و خودم نمی فهمم.بايد مطمئن شوم .اصلا همين الان می روم بيرون از خانه و از مردم می پرسم که من زنده ام؟ولی از کجا معلوم که آنها هم دروغ نگويند.اصلا شايد همه دارند من را دست می اندازند.همه توی دلشان به من می خندند.شايد همه آنها هم مرده باشند.شايد هم اصلا اون آدمها وجود خارجی ندارند و فقط يه تصوير ،يه توهم وحشتناک اند.
نه-نه.ولی،من زنده ام.من زنده ام.پس اين کرم...،نمی دانم-نمی دانم.
اين می خواهد زنده زنده من را بخورد.
الان فرق من و اون مرده که زير خاک خوراک کرمها شده چيه ؛اون هم نمی تواند از خودش دفاع کند.
خيلی آرزو کردم و منتظر شدم که يکبار بيايد توی دهنم تا با دندان هايم تيکه تيکه اش می کردم -ولی هيچ وقت نيامد.
حس می کنم رفته توی مغزم .انگار توی سرم دارد خالی می شود.آره.دارد مغزم را می خورد.دارد کاسه سرم را خالی می کند و حتی هوا هم جايش را نمی گيرد.توی سرم خلأ شده.از همه طرف فشار هوا دارد سرم را پرس می کند.توی گوشهايم صدايش را می شنوم .يه خندهء خشک و زننده.انگار دارد با دهن پر می خندد.سرم دارد خالی تر می شود.چشمهايم می خواهد از حدقه بيرون بيايد.چه خنده خشک و زننده ای.قلبم تند تند می زند.صدای قلبم مثل صدای طبل توی سرم می پيچد.از دماغم دارد خون می آيد.چه خنده خشک وزننده ای.دهنم خشک وبدمزه شده.از چشمهايم يک مايع خون مانند مثل خون غليظ ولی به رنگ سفيد بيرون می آيد.همراه آب چشمهايم دو تکه زغال هم بيرون می آيد.دو تکه زغال که انگار پس از اينکه حسابی در آتش سرخ شده اند،رويشان شاشيده باشند.
نه خدای من!اين امکان ندارد.
اين چشمهای خودم است که از حدقه بيرون آمده.ديگر نمی توانم تحمل کنم،بايد کار اين کرم را قبل از اينکه کار من را تمام کند بسازم.بايد لهش کنم.بايد بکشمش.... همسايه ها به خاطر بوی گند خانهء همسايه ،قفل در را شکستند و داخل شدند و اين يادداشت ها را با يک چکش بزرگ خون آلود کنار جسدی که روی کلهء له شده اش پر از کرمهای ريز سفيد و مورچه های درشت سياه بود -پيدا کردند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|