
11-19-2011
|
 |
مدیر تالار کرمانشاه 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194
3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چند روز پيش براي خريد بيرون رفته بودم تو يكي از مغازه ها با دختري آشنا شدم كه پشت كنكوري بود
با هم دوست شديم و قرار شد هروقت در مورد كنكور به مشاوره نياز داشت باهام تماس بگيره و همو ببينيم
امروز زنگ زد و همديگرو ديديم
ماشالله به اين دختر اينقدر قشنگ و مسلط و باادب صحبت ميكرد و مناسبترين كلمات رو انتخاب ميكرد
كه من با خودم فك كردم كه حتما پدر و مادرش تحصيلات بالايي دارن كه اينطور اين دختر رو تربيت كردن
حرفامون به جايي رسيد كه مجبور شد از شرايط خونه شون بگه
وقتي داشت از خونواده اش ميگفت دلم ميخواست زمين دهن باز كنه و ذره و ذره آب بشم
آخه روبه روم كوه صبر و تلاش و مهرباني بود و درحالي من حتي يه تپه نبودم خيلي احساس كوچيكي كردم كوچيكي نفس!!!
ميگفت پدر و مادرش هر دو نابينان يه خواهر داره كه از خودش دو سال كوچكتره و تموم كاراي خونه با اونه.
ميگفت خونه شون يه اتاق 12 متريه كه آشپزخونه و حال و پذيرايي و اتاق خواب همش يكيه.
پدرش ساز ميزنه و مجبوره تو خونه تمرين كنه.
ميگفت بعضي شبها سرگرسنه رو بالشت ميذازن
ميگفت يه بار بابام كار داشته و از خونه بيرون زده
ساعت ده شب زنگ زده خونه كه نميدونه تو كدوم كوچه اس و مجبور شده كه اون وقت شب تك و تنها بره دنبال باباش!
ولي با اين همه مشكل تو دبيرستان هميشه شاگرد اول بوده اونم تو رشته رياضي
ميگفت تنها اميد خونه شونه و تنها كسيه كه شايد بتونه اوضاع رو درست كنه و تمام اميد پدر و مادرش به اونه
به خاطر همين استرس ها سال اول دانشگاه قبول نشده
خدايا بگم شكرت به خاطر شرايطم يا بگم خدايا چرا اين همه تفاوت؟
يه عده به راحتي 3 هزار ميلياردتومان به جيب ميزنن يه عده حتي محتاجن به شام شب!!!
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|