
11-20-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قله
نويسنده: آذر . ب
با هم كه بوديم، تنها كه ميشديم، شروع ميكرديم. با هم ميرفتيم. با هم ميآمديم. اولش آهسته ميرفتيم؛ ميرفتيم و ميرفتيم. ميرفتيم و ميآمديم. ميآمديم و ميرفتيم. او ميرفت و من ميآمدم. من ميرفتم و او ميآمد. با هم ميايستاديم. با هم راه ميافتاديم. سرعتمان را زياد ميكرديم، يا آهستهتر ميرفتيم. با خنده ميرفتيم، در سكوت ميآمديم. در سكوت ميرفتيم، با خنده ميآمديم. آنقدر تند ميرفتيم كه به نفسنفس ميافتاديم. آنقدر آهسته ميرفتيم، به خودمان كه ميآمديم ايستاده بوديم. با هم ميايستاديم. نفسهاي بلند ميكشيديم. ضربان قلبمان كه آرامتر ميشد، راه ميافتاديم. او كه ميايستاد، من هم ميايستادم. من كه ميايستادم، او هم از رفتن بازميايستاد. كمي كه ميرفتيم، با هم برميگشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته ميشدم، او بغلم ميكرد و ادامه ميداد. او كه خسته ميشد، جايمان را عوض ميكرديم. قله اولش نزديك به نظر ميآمد. اما هر چه كه ميرفتيم، دور و دورتر ميشد. سريعتر هم كه ميرفتيم، بيشتر دور ميشد.
ميرفتيم و ميآمديم. ميآمديم و ميرفتيم. او ميآمد و من ميرفتم. من ميرفتم و او ميآمد. گاهي فقط من ميرفتم. گاهي فقط او ميرفت. گاهي من مينشستم و رفتن و آمدن او را ميديدم. گاهي او دراز ميكشيد و رفتن و آمدن مرا ميديد. يا نميديد، چشم را ميبست و به رفتن و آمدنم فكر ميكرد.
كمي بيشتر كه ميرفتيم، ميايستاديم و همه چيز و همه جا را از نظر ميگذرانديم. بعد از نو شروع ميكرديم و ميرفتيم؛ و كمي كه ميرفتيم، باز ميايستاديم. هميشه چيزهايي بود براي فكركردن و عقبانداختن لحظهي حركت. ميخواستيم ديرتر راه بيفتيم، ميخواستيم ديرتر برسيم.
برايمان راه هم مهم بود. چشممان به قله بود، اما راه را بيشتر دوست داشتيم. دلمان ميخواست برويم، ميرفتيم. ميخواستيم بايستيم، ميايستاديم. ميخواستيم بنشينيم، مينشستيم. نشسته هم ميشد رفت. روي زانو هم ميشد رفت. راه را سينهخيز هم ميشد ادامه داد. بغلم هم كه ميكرد، ميرفت. به من هم كه تكيه ميداد، من ميرفتم. هر طور بود ميرفتيم.
گاهي من چشمانم را ميبستم و دستهاي او را ميگرفتم. گاهي او چشمانش را ميبست و به من تكيه ميكرد؛ تا من ادامه دهم. گاهي چشمانم را ميبستم تا او را نزديكتر احساس كنم. گاهي چشم كه باز ميكردم، ميديدم او هم چشمانش را بسته. هر كدام فكر ميكرديم چشمان ديگري باز است؛ هر دو چشمها را بسته بوديم و ميرفتيم. گاه به هم چشم ميدوختيم و دستهاي هم را ميفشرديم و ميرفتيم. گاه به هم لبخند ميزديم و ميرفتيم. گاه لبخندمان كمرنگتر از آن بود كه ديده شود. گاه بي آن كه به هم نگاه كنيم، خيره به هم ميرفتيم. گاه جملهاي به شوخي رد و بدل ميكرديم و خندهاي و بعد باز جدي ميشديم و ادامه ميداديم. گاه انگار جديترين كار دنيا را انجام ميداديم؛ بيحرفي يا ابراز احساسي. گاه با اشارهاي به هم، تندتر ميرفتيم. گاه آهستهتر ميرفتيم. ميرفتيم و ميرفتيم. آنقدر ميرفتيم كه تشنه ميشديم، يا گرسنه، يا حتي خسته. او كه تشنه ميشد، مينوشيد. من كه تشنه ميشدم، ديگر نميرفتيم. گاهي هم كه او نميخواست، نميرفتيم. ميايستاديم. استراحت ميكرديم تا فردا شب، يا شبي ديگر.
در راه حرف كه ميزديم، از قله حرف ميزديم. حرفي غير از آن ميزديم، بايد برميگشتيم تا دوباره شروع كنيم. به جز از اوج نبايد حرف ميزديم. به جز به قله هم نبايد فكر ميكرديم؛ اگرنه بايد برميگشتيم. پنهان كردني هم نبود، ميفهميديم. يكي را كه ميديديم، بايد برميگشتيم از اول شروع كنيم. حتي اگر يادمان ميآمد كجا بوديم، بايد برميگشتيم. تلفن كه زنگ ميزد، سر و كلهي كسي يا چيزي پيدا ميشد، بايد از نو شروع ميكرديم. صدايي ميشنيديم هم بايد برميگشتيم. حتي اگر نميخواستيم، برميگشتيم. نبايد حواسمان از قله پرت ميشد.
ميرفتيم و ميرفتيم. تند كه ميرفتيم، تندتر ميرفتيم و تندتر كه ميرفتيم، تندتر و تندتر ميرفتيم. ميدويديم تا قله. نزديك كه ميشديم، ميايستاديم. نفسنفس ميزديم تا آرام ميشديم و دوباره شروع ميكرديم. ديگر به قله چيزي نمانده بود. از آن بالا ميشد همه جا را ديد. ميشد همه كس را ديد. ميشد به همه چيز خنديد يا براي هيچ گريه كرد. ميشد با كسي دعوا كرد، يا به كودكي لبخند زد. ميشد با پر بالش بر سر و صورت هم نقش كشيد. ميشد پري را توي هوا رها كرد و چشمها را بست و براي جاي فرود آمدنش با ديگري شرط بست.
به آن بالا كه ميرسيديم، ميديديم قله نيست. فكر كردهبوديم قله است. قلة اصلي كمي بالاتر بود؛ كمي دورتر. بياستراحت ميرفتيم. بايد ميرفتيم. ميايستاديم، بايد از نو شروع ميكرديم و اگر خسته بوديم، بايد ميگذاشتيم براي بعد. به قلة بعدي كه ميرسيديم، هم قله نبود. فكر ميكرديم قله بوده. هميشه اشتباه ميكرديم. هميشه قلة اصلي دورتر بود. و قلة اصليتر، خيلي دورتر.
هميشه هم كه به قله نميرسيديم. نميشد رسيد. گاهي ميشد فقط به راه دل بست. ميشد قله را هم نديده گرفت؛ اگر ميخواستيم. ميشد به قله رفت و باز به قلهها و قلههاي ديگر. گاه آنقدر ميرفتيم كه برايمان نايي نميماند. گاهي به بالاترين قلهها كه ميرسيديم، تشنه ميشديم و بايد ميايستاديم، و وقتي ميايستاديم بايد دوباره از نو شروع ميكرديم. خسته كه ميشديم ديگر نميرفتيم. نميشد برويم؛ ميماند براي بعد. گاهي هم نه تشنه ميشديم، نه خسته؛ ميرفتيم و ميرفتيم و به قله هم نميرسيديم. ميشد كه به قله نرسيد. گاهي هم به قله ميرسيديم. به اوج، به آن بالا. بالاترين نقطه، جايي كه موجودي به جز ما دو تا نداشت.
به اوج كه ميرسيديم، نفسنفس ميزديم؛ همان جا دراز ميكشيديم و به آسمان نگاه ميكرديم و به ابرها. قله هميشه مه داشت. مه پايين بود و ما فقط خودمان را آن بالا ميديديم. رو به هم كه ميچرخيديم فقط صورتهايمان را ميديديم. دست ميكشيديم و عرق را از سر و روي هم پاك ميكرديم. نفسنفس ميزديم و نفسهاي هم را تنفس ميكرديم. او دستش را زير سر من ميگذاشت و من خودم را توي بغل او مچاله ميكردم.
نفسمان كه سر جا ميآمد، بايد بلند ميشديم. نبايد در قله ميمانديم. اگر ميمانديم، قله پايين ميآمد؛ با قلهي پايينتر يكي ميشد؛ و با قلهي پايينترش هم. كوه با زمين يكي ميشد و آن بالا، اوجبودنش را از دست ميداد. بايد برميگشتيم. اگر دلمان ميخواست، فردا يا پسفردا هم ميشد رفت و آن بالا، قلهي اصلي را يافت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|