نمایش پست تنها
  #1391  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

زن آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و گذاشت کنار بشقاب‌های دیگر توی جا ظرفی.کلی ظرف نشسته این یه هفته رو هم تلنبار شده بودند. زن کله شیر آب را کشید به جایی که تا نیم ساعت پیش ظرف‌های نشسته اونجا بودن. شیر رو باز کرد.با دست چپش آبی که پخش شده بود روی صفحه سینک رو به سمت گودی اون هدایت کرد. دستکش صورتیش رو درآورد و به لبه ظرفشویی آویزون کرد. بعد کله ش رو اونقدر کج کرد که لبش به لبه شیر ظرفشویی رسید. چند قلپ آب خورد. شیر رو بست.یه پارچ هم گذاشت زیر شیرآب که چکه می کرد.

از کنار کاناپه ایی که مرد روی نشسته بود گذشت و به اتاق خواب رفت. مرد لم داده بود به کاناپه و دستش زیر سرش بود. پاهاش رو روی عسلی جلوش انداخته بود روی هم و به نقطه ایی نامعلوم در روبرو خیره شده بود. از دستگاه پخش موسیقی سمفونی شماره 40 باخ پخش می شد. اتاق در حالتی نیمه تاریک با دو آباژور قدیمی روشن شده بود.

زن وارد اتاق خواب که شد یک لحظه جلوی آیینه میز توالت مکثی کرد.حدود 30سال داشت.گرچه کمی جا افتاده تر به نظر می رسید. زردی آرایش موی که یکی دو هفته‌ای از آن می‌گذشت ته موهای کوتاهش پیدا بود. شلوار جین آبی و پیراهن مردانه سبز رنگ چهار خانه پوشیده بود. به حالت نامتعادلی خودش را بروی تخت انداخت. کمی بعد پاهایش را هم جمع کرد. کتاب نیمه خوانده شده‌ای که به رو بروی میز توالت بود را برداشت و جلوی صورتش شروع به خوندن کرد. این یکی خیلی کش اومده بود. یه ماهی می شد اونو دستش گرفته بود. مجموعه داستان کوتاهی به نام الف از خورخه لویس بورخس بود. چند لحظه بعد کتاب را روی صورتش گذاشت. کتاب به آرامی روی صورتش بالا و پایین می آمد. هق هق‌هایی بی صدا.

چهار سال پیش ازدواج کرده بودند. زن در مراسم ازدواجشان اگر بشود نام آن را مراسم گذاشت.چون هیچ کس حضور نداشت به غیر از پدرش مهریه اش را 1000جلد رمان گذاشته بود. مرد هم تعهد داده بود اگر زن هزار داستان را بخواند به او حق جدایی می دهد. تا آنروز یعنی روز ازدواجشان زن 273 رمان و داستان کوتاه و داستان یک خطی و...خوانده بود.

در ماه عسلشان نزدیک بود بمیرند. با موتورسیکلت تا یزد رفته بودند. از آنجا هم زده بودند به کویر.آنقدر رفته بودند که راه برگشت را گم کنند. شانس آورده بودند که به یک گروه آماتوری نجوم برخورده بودند.

مرد رفت کنار پنجره.بیرون زیر نور چراغ برق خیابان حشره‌ها از سر و کول هم بالا می رفتند. مرد همیشه به زن به شوخی می گفت عاشق چشم و ابروت شدم. مونگولم اگه بودی مهم نبود. توی دانشکده با هم آشنا شده بودند. البته از یک دانشکده نبودند. همین‌طوری اتفاقی همدیگه رو دیده بودن. مرد دوباره رفت نشست روی کاناپه. بعد پاهایش را از روی زمین بلند کرد و به حالت درازکش روی کاناپه ولو شد. مرد به سقف زل زده بود.زن به سقف زل زده بود. حشره‌ها دور نور لامپ تیرک چراغ برق از سرو کول هم بالا می رفتن.

كريم غلام‌زاده علم

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید