نمایش پست تنها
  #1392  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

از خواب بلند شد. صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرده بود. به زحمت خود را از جایش بلند کرد و به سمت پایین هدایت کرد مطمئن بود که اگر دستانش را به میله‌ها نگیرد به زمین می‌خورد. سرش درد می‌کرد و تلو تلو می‌خورد. دیشب آنقدر مست کرده‌بود که اصلا نفهمید چگونه به خانه رسیده است. تابلوی روی دیوار را کج و معوج می‌دید.همه پله‌ها را پایین آمده‌بود و فقط دو سه پله مانده‌بود که نتوانست تحمل کند و با شدت به زمین خورد. صدای ناهنجار زنگ تلفن باعث شد تا دوباره حواسش جمع شود. دیگر توانایی بلند شدن را نداشت پس خود را کشان کشان به سمت تلفن برد اما وقتی آنرا برداشت که دیگر قطع شده بود. از شدت عصبانیت تلفن را به آن‌طرف پرت کرد و با مشت‌هایی نه چندان قوی چند بار به میز کوبید و در نهایت مثل جنگجویی شکست خورده و سرافکنده به زمین افتاد. يك‌ساعت همین‌طور روی زمین دراز بود تا بالاخره از خواب بیدار شد. پس از چندی تقلا سرانجام توانست بدن کرخت و آویزانش را به سمت بالا بکشاند. با گرفتن وسایل و یاری گرفتن از از اشیاء بی جان بدن دور از روح خود را به آشپزخانه رساند. لحظه‌ای مکث کرد. مثل اینکه خسته شده بود. بعد از چند دقیقه سراغ یخچال رفت و آب را برداشت. تنها چند قطره بیشتر در آن نبود با عصبانیت دادی کشید و شیشه آب را به زمین زد تکه‌ای از شیشه بعد از خرد شدن به صورتش برخورد کرد و آنرا زخمی کرد. با دستانش گرمای خون را حس کرد اما وقتی آنرا روبروی چشمانش گرفت خیلی ترسید. خونش آنقدر سیاه بود که با رنگ سیاه روی دیوار- که شب راهی آنجا کرده بود - هیچ تفاوتی نداشت. خون همین‌طور از روی گونه‌اش می آمد. خیلی هول شده بود. به این طرف و آن‌طرف می‌رفت ناگهان متوجه شد که خرده شیشه‌های کف آشپزخانه چند جای پایش را زخمی کرده است به سرعت و به سختی و لنگان لنگان به بیرون آشپزخانه رفت و بی اختیار به زمین خورد. وقتی کف پایش را دید باز هم آن خون سیاه را مشاهده کرد. نمی‌دانست این سیاهی متعلق به خون است یا چیزی دیگر به هر حال سعی کرد خرده های شیشه را از کف پایش در آورد. متوجه صدای آب شد که با شدت داشت از لوله بیرون می زد انگار وقتی که هول شده بود بی اختیار دستش به آن برخورد کرده بود و آنرا باز کرده بود. نمی‌دانست حواسش باید به کجا باشد اما درد شدید پایش چشمانش را به آنطرف کشید. بالاخره موفق شد خرده شیشه‌ها را از پایش در بیاورد. آب داشت با سرعت بیرون می آمد و به خاطر اینکه ظرفشویی پر از آشغال و کثافت بود و خیلی وقت بود که تمیز نشده بود آب از ظرفشویی بیرون می زد و روی زمین جاری می شد.همینطور که نا امیدانه و نا توان داشت به جاری شدن آب روی زمین نگاه می کرد متوجه شد که آب در برخورد با قطرات خونش که روی زمین ریخته بود نه تنها آنها را نمی شوید واز میان نمی برد بلکه از آن دور می شود و از طرف دیگری به راه خود ادامه می دهد.تعجب و ترس و ناتوانیش او را بر سر جایش نشانده بود و اجازه نمی داد حرکت کند.به اینطرف و آنطرف نگاه کرد.سعی داشت بلند شود.صندلی ای در کنارش بود که البته خیلی قدیمی بود.هیچگاه از آن استفاده نمی کرد اما حالا و در این عجز این تنها چاره اش برای بلند شدن بود پس دستش را به آن گرفت و بالاخره توانست از جایش بلند شود. احساس کرد صندلی خیلی سفت و محکم است بر خلاف ظاهرش که شکسته بود.وقتی آنرا گرفته بود احساس شادی زیادی می کرد پس سعی کرد روی آن بنشیند.روی آن نشست حس کرد روی ابرها نشسته است و آنها او را به اینطرف و آنطرف می برند.خندید اما وقتی یادش آمد که صورتش خراش برداشته و پاهایش زخمی شده و خونش هم سیاه است گریه ای کرد که برای یک لحظه همه چیز در اطرافش ایستاد.احساس گناه سراسر وجودش را فراگرفته بود از خودش متنفر شده بود و از همه شب نشینی‌های بیهوده‌ای که روحش را سیاه کرده بود شرمسار. همین‌طور که داشت زیر لب گریه می‌کرد می‌گفت "من سیاهم گناهکارم ببخشم." خيلی خون از او رفته بود صورتش زرد شده بود اما از شدت گریه‌هایش کاسته نشده بود و همین‌طور که می‌گریست دائم می‌گفت "من سیاهم، گناهکارم، ببخشَم." هر لحظه صدایش بلندتر می‌شد. مثل اینکه گناهان بیشتری به یادش می‌آمد. ناگهان از هوش رفت احساس کرد از بالای اتاق همه چیز را می‌بیند. او روی صندلی مثل کودکی خوابش برده بود. وقتی از بالا پایین را دید متوجه شد که آب زلالی لکه‌های خون سیاهش را شسته است و وقتی بالا را دید ابرهای سفید بسیار زیبایی به چشمانش خوردند که روی یکی از آنها سوار بود و به سمت نورمی‌رفت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید