نمایش پست تنها
  #1393  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به جنگل انبوه كنار جاده خيره شد. «دنج كلا آشنا داري؟» بي‌آنكه رويش را به طرف راننده برگرداند آهسته جواب داد: «آره» - «كيت مي‌شه؟» - «پسر عموي پدرم». دستش را اگر بيرون مي‌برد و كش مي‌داد مي‌توانست نوك شاخه‌هايي را كه به پايين آويزان شده بودند، لمس كند. «نج كلاييه يا اينكه ويلا داره اونجا؟» - «دنج كلاييه» - «من بيشتر مردم اين منطقه رو مي‌شناسم. بچه اين منطقه‌ام خب. اسمش چيه؟». رو كرد به راننده خواست بگويد دست از اين همه سوال و جواب بردارد اما وقتي با چهرة كنجكاو و علاقمندش روبرو شد، گفت: «تيمور، تيمور عليزاده» راننده چين به پيشاني داد و زمزمه كرد: «تيمور عليزاده» اما ناگهان با صداي بلند گفت: «آهان! تيمور چارودار رو مي‌گي. مي‌شناسمش» جاده سر بالا و باريك شد. «وضعش خوب شده. تيمور چاروِدار رو مي‌گم. براي پسرش سمند خريده». به راننده نگاه كرد. چند تار مو از موهاي شقيقه‌اش سفيد بود. «پارسال به يه تهراني زمين فروخت ... لامصب اينو را زمين قيمت طلا رو داره». پسر تيمور را با قد كوتاه و گوشهاي بزرگش پشت فرمان مجسم كرد. بي‌اختيار خنده‌اش گرفت اما بلافاصله با نگراني پرسيد: «كجا رو فروخت؟» - «باغ قندقشو، يه چهار صد متري مي‌‌شد.» نفس راحتي كشيد. چمنزار كنار رودخانه سرجايش بود. دو كاميون با بار چوب به فاصله نزديك از هم از كنارشان رد شدند. دستي به موهايش كشيد و ابرويش را خاراند. جلوتر تپه‌هاي پست و بلند با پوشش سبز نازك ظاهر شدند و جنگل چند ده متري عقب نشيني كرد. «پاتروله رو ديدي؟ عجب ماشينيه لامصب! ساخته شده براي كوه و كمر». نگاهش كشيده شد به ابرهاي سفيد پر حجمي كه نوك جنگل در حال حركت بودند. با خود فكر كرد توي اين چند روز زياد به اين منظره روبرو مي‌شود مخصوصاً صبحها وقتي از كنار رودخانه به روبرو نگاه مي‌كند. چشمهايش را بست. نان تنوري، پنير محلي، چايي‌ايكه روي شعله هيزم درست مي‌شود... كاش مي‌توانست مرخصي بيشتري از شركت بگيرد. چشمهايش را باز كرد. جابه‌جا شد توي صندلي. امشب زود مي‌خوابد و فردا صبح زود مي‌زند بيرون؛ مي‌رود چمنزار كنار رودخانه لم مي‌دهد و به منظرة اطراف خيره مي‌شود؛ بيشتر از همه به جنگل روبرويش. مي‌تواند ساعتها تنها باشد؛ ساعتها تنها انگار جز او هيچ آدمي توي دنيا وجود ندارد. سنگيني چيزي را روي شانه‌اش حس كرد. دست راننده بود. «اون ويلائه رو مي‌بيني؟» به ويلايي با سقف پلكاني نارنجي كه روي تپه بلندي بنا شده بود اشاره مي‌‌كرد. «صاحبش يه دكتره. ناكس خيلي خر پوله. ببين كجا ويلا ساخته». ابرويش را خاراند. هر چه جلوتر مي‌رفتند جاده‌ باريكتر مي‌شد. ترسيد به پايين نگاه كند. رو كرد به راننده و گفت: «سه سال پيش كه اومدم، اين قسمتها آسفالت نبود».

راننده لبخندي زد و گفت: «خودت مي‌گي سه سال پيش. مردم اين منطقه زمين فروختن وضعشون خوب شده. تا خود دنج كلا و چهل كيلومتر بالاتر از اون رو آسفالت كردن». جا به جا شد تولي صندلي. «تازه اين چيزي نيست. الان دارن تو دل جنگل جاده مي‌كشن». ابروهايش را در هم كرد و پرسيد: «جاده؟! چه جاده‌اي؟» - «بزرگراه تهران – شمال. نمي‌دونستي؟». تمام رخ به طرف راننده برگشت. پرسيد: «مگه از اين طرفا مي‌گذره؟» - «آره ديگه». بي‌اختيار مژه زد: «از دنج كلا هم مي‌گذره؟»- «آره! اتفاقاً الان دارن اونجا كار مي‌كنن ... از پايين رودخونه اگه به روبر نگاه كني كاميونهايي رو كه شن و قير مي آرن راحت مي‌بيني. مرتب مي‌يان و مي‌رن». احساس كرد سردش شده. شيشه را كمي بالا داد. «فكرشو بكن! وسط جنگل تو اون ارتفاع. چه كاراكه نمي‌كنن!». «مرتب مي‌يان و مي‌رن» اين جمله را چند بار زير لب تكرار كرد. «اينا همه نتيجة پوله. پول كه باشه عمران و آبادي هم دنبالش مي‌ياد ... تا چند سال پيش مردم مي‌بايست مي‌رفتن جنگل هيزم جمع مي‌كردن تا خودشونو گرم كنن. الان همه تو خونه‌شون بخاري گازي دارن.» به موهايش دست كشيد. پرسيد: «مگه نون تنوري نمي‌پزند؟» راننده نيشخند زد:«دلت خوشه! نون تنوري كجا بود. فقط بربري». چشمهايش را بست. كاميونها با بار شن و قير جلوي چشمش ظاهر شدند. چشمهايش را باز كرد. جاده وسيع و مسطح شده بود. «ديگه داريم مي‌رسيم» «برگرديم!» راننده با دهان نيمه باز به او نگاه كرد. «برگرديم؟!» - «آره! دور بزنين!» - «براي چي؟ مگه نمي‌خواي بري دنج كلا؟» - «نه!» راننده سرعتش را كم كرد. «پنج دقيقه ديگه مي‌رسيم دنج كلا». - «آقا شما چيكار دارين؟ شما پولتونو بگيرين» صدايش بلند و خشن بود. راننده سرش را تكان داد و ماشين را متوقف كرد ... «دور بزنم؟» با تكان سر تاييد كرد. ماشين در جهت مخالف جاده به راه افتاد. «آدم چه چيزها كه تو جاده نمي‌بينه».
شيشه را كامل بالا كشيد؛ پشتش را به صندلي چسباند و چشمهايش را بست.

روح الله رحیمي
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید