مرد جوان
مرد جوان میکوشد به مرد پیر ثابت کند که او، مرد جوان، تنهاست. به پیرمرد میگوید به شهر آمده است تا با آدمها آشنا شود، اما تا به حال، موفق نشده حتی یک آدم هم پیدا کند. به وسایل مختلفی متوسل شده تا اعتماد مردم را جلب کند، اما همه را فراری داده است. آنها میگذاشتند حرفش را تا آخر بزند، به حرفش هم گوش میدادند، اما نمیخواستند او را بفهمند. برایشان هدیه برده است؛ چرا که با هدیه میشود آدمها را به دوستی و دلبستگی کشاند. اما هدایایش را نمیپذیرند و او را از خانههایشان بیرون میاندازند. روزهای زیادی تعمق کرده که چرا مردم او را نمیخواهند، اما نفهمیده است. حتی خودش را دگردیسی داده تا دل مردم را به دست آورد، گاهی این شده، گاهی آن و موفق شده ظاهرسازی کند. اما از این طریق هم نتوانسته حتی دل یک نفر را به دست بیاورد. با چنان خشونتی با پیرمرد، که دم در خانهاش نشسته است، حرف میزند که ناگهان خودش شرم میکند. یک قدم به عقب برمیگردد و درمییابد که هیچ تأثیری روی پیرمرد نگذاشته است. در پیرمرد هیچ چیز نیست که او بتواند حس کند. حالا مرد جوان به طرف اتاقش میدود و خود را میپوشاند.