نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاری
از ره اين سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم می شکند
دستها می سايم
تا دری بگشايم
بر عبث می پايم
که به در کس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم می شکند...
نیما یوشیج