عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|