چشمی ندارم که تا به تو تقدیم کنم
چشمهایم سوخت
اشکهایم خشکید
دیدگانم در برابرت به تاریکی کشید
ای زیبا آیا چون تویی هرگز در فکر چون منی خواهد بود ؟
چشمهایم برای تو؟
چه چشمی ؟
در پس نگاه تحقیر آمیزت ذره ای از عشق نمیبینم
اما من تو را دوست دارم
من به سلول ، سلول وجود تو علاقه دارم و تو را در منتهای سلامتی و زیبایی میخواهم
چشمان من همین الان هم برای تو هستند
اما تو نمیبینی
من به چشم تو نمی آیم
من حقیر تر از آن هستم که چون تویی به من نگاه کند
پس در آتش حسرت میسوزم و در تنهایی خود بیشتر غرق خواهم
و سوگ مصیبت را بیشتر در درون خود
خواهم ریخت
زیبایی تو تیز و بران است
تو به من صدمه میزنی
تو مثل یک چاقوی دوست داشتنی هستی که هر چه آن را محکم تر در دستان خود میگیرم بیشتر دستانم را میبرد
ببر ، دستانم را ببر ، قلبم را ببر ، تو چه میفهمی از عشق
تو چه میفهمی از عاشقی
تو چه میفهمی از خیالات و اوهام نیمه شب یک جوان ساده دل
به خیال خود مرا بازی میدهی ، ولی من خودم برای تو بازی میکنم
منی که همه را بازی میدادم ، عاقبت در دام نگاه معصوم تو افتادم
زندگی برای من تلخ تر از این نیست
و عشق برای من سوزان تر این نیست که بر لبان تو هر کلمه ای ظاهر میشود غیر از نام من و هر آن چه مربوط به من هست
برو تو چشم من را نمیخواهی
چشمهایم را برای خود نگه میدارم تا در تنهایی به حال خودم گریه کنم و تاسف بخورم از روزگاری که دارم ، در این دنیای بی سر و ته من هم یک ماشین یاتاقان سوخته آه از این دنیا ، آه از این روزگار و این اوقات و ایام غریب و ناآشنا
چه دلخوشی در این دنیا دارم ؟ به فکر تو هستم چشم میخواهم تا نگاه کنم
تو را نگاه کنم ای زیبا ، به خیالت من هم از همان جوانهای الکی خوش بی سر و پا هستم
اما اشتباه میکنی من دردهای تو را میخواهم من رنجهای تو را میخواهم ، من مشکلات تو را میخواهم
تو چه میفهمی عاشقی یعنی چه ؟ تو چه میفهمی از حال من ؟ تو چه میدانی چه آشوبی در دل من نهفته هست ؟