گوشش را به زمین چسباند .صداهای دلنوازی شنید.
ترانه هایی زیبا به زبانی ناشناخته و عجیب.
روزی که گوشش را به زمین چسبانده بود
مادرش اورا دید و پرسید چه می کنی ؟
گفت:گوش می دهم.
مادر پرسید:چه گوش می دهی؟
جواب داد:ترانه های زیبا.
مادر برخود لرزید و پرسید:
این چه کار احمقانه ای است؟
می خواهی مردم بگویند دیوانه است
/زمین هیچ چیز جز خاک و سنگ نیست.
روزهای بعد دیگر هیچ صدای دلنوازی از درون زمین نمی شنید،
وزمین تنها توده ای از سنگ و خاک شده بود
|