من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
فارغ از خودشدم و سلامح «انا الحق»بزدم
همچو منصور خريدار سردار شدم...
غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم شهره بازارشدم...
درميخانه گشاييد به رويم شب و روز
که من ازمسجد و از مدرسه بيزار شدم
جامه زهد و ريا کندم و بر تن کردم...
خرقه پير خراباتی و هوشيار شدم...
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
به دم رند می آلوده مددکار شدم...
بگذاريد که از ميکده يادی بکنم....
من که از دست بت ميکده بيدار شدم
|