نمایش پست تنها
  #3483  
قدیمی 01-06-2012
mohammad.90 آواتار ها
mohammad.90 mohammad.90 آنلاین نیست.
مدیر بخش ورزش
 
تاریخ عضویت: Jan 2012
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,335
سپاسها: : 7,242

6,424 سپاس در 3,063 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح جمعه بود .

مثل همیشه با صدای اذان از جا برخاست . به اطرافش نگاه کرد و بعد ...

آرام آرام ابر چشمان زیبایش شروع به باریدن کرد و با صدایی لرزان گفت :

-آقا جون ... ! ... آقا جون ... ! ...

-چرا نیومدی ؟!

صورتش خیس اشک بود ...

از جا بر خاست ...

آب بر صورتش ریخت و بر دست های کوچکش ...

سجاده ای سبز ...

چادری سفید ...

الله اکبر ...

بوی گل یاس فضای اتاق را پر کرده بود و نوری سبز ...

اشک از چشمان زیبایش فرو می ریخت و بر لبان خشکیده اش فرو می نشست ...

دست های کوچکش را بالا برد ... بالای بالا ...

-خدا جون ... خدای مهربونم ... تا کی باید منتظر آقا بمونم ؟ تا کی ؟

-خدا جون ... آقا دلش گرفته ! ... از این همه دو رنگی . از این همه سیاهی ...

-خدا جونم سلامتی آقا رو از تو می خوام ... یه موقع مریض نشه !!!
__________________
ای بنده تو سخت بی وفایی ،
از لطف به سوی ما نیایی

هرگه که ترا دهیم دردی ،
نالان شوی و به سویم ایی

هر دم که ترا دهم شفایی ،
یاغی شوی و دگر نیایی . . .
ای بنده تو سخت بیوفایی ...
پاسخ با نقل قول
4 کاربر زیر از mohammad.90 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید