نشستم کنارش خیلی تو خودش بود به جایی خیره شده بود
گفتم چی شده دیشب که شنگول بودی
گفت هر که ندونه تو می دونی که چقدر دوستش دارم
گفتم خب اره حالا مگه چی شده
گفت :
سنگ بزرگ ،انقدر بزرگ که نه من و نه ایل و تبار من
حتی توان تکان دادنش هم ندارند
گفتم :خودش چی میگه
گفت:اونم مثل من نه میخواد با خانواده مخالفت کنه
نه می خواد من را از دست بده
:نمی تونه خانواده را راضی کنه
:فعلا که امکان صفر است
تو را به خدا برایم دعا کن
تو که من را میشناسی ادم ضعیفی نیستم
ولی به خدا نامردی است کسی را که از جانت دوست تر داری
به خاطر چشم و هم چشمی و بستن مهریه رویایی نتوانی
نوکریش کنی،تو که می دونی راست میگم
به خدا نوکریش میکنم.
دلم خیلی ازارم میده
نمی تونم ارام بگیرم
تو را به خدای دلها دعایم کن.
|