از بس سر وصدا از خانه انها می امد همه همسایه ها را کلافه کرده بود
زن فریاد می زد تو بی غیرتی پس چرا مردی ت را ثابت نمی کنی
فقط از مردانگی موی صورتش را داری
بیا تهدیتت را عملی کن و مرا از این جهنمی که تو به اسم خانواده درست
کرده ای
مرا نجات بده.تو که گفتی اگر حرفی از مهریه بزنم مرا می کشی
پس چرا این همه معطل می کنی.
مرد با صدایی حق به جانب فریاد می زد کشتن تو اخرین راه است
فقط یک راه دارد که از شر من خلاص بشی
اونم اینه که دعا کنی شب که خوابیدم صبح را نبینم
من قبول کردم مهریه ات را پرداخت کنم نه اینکه مهریه را پرداخت کنم
ولی زن نداشته باشم
خودت می دونی که دوهزار سکه که چیزی نیست
بالاتر از این هم که باشد خدا بابارا بیامرزه با ارثی که برام هدیه گذاشته است.
من از همون ثانیه ای که این مهر سنگین را قبول کردم
فکر زندگی از سرم رفت
با خودم گفتم روزگاری بر سرش بیارم که با فریاد بلند همه را ببخشد
|