جریا ن چه کشکی چه پشمی
چوپانی گله اش را به صحرا برد و کنار درخت گردوی تنومندی اطراق کرد .
از درخت بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد ،
که ناگهان گردباد سختی در گرفت .
خواست فرود آید ، ترسید .
باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود را به این طرف و آنطرف می برد .
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند .
مستاصل مانده بود .
از دور بقعه امام زاده ای را دید و گفت :
ای امام زاده گله ام نذر تو ، من فقط سالم از درخت پایین بیایم .
قدری باد ساکت شد و چوپان شاخه قوی تری گرفت و
جای پای محکم تری پیدا کرد .
دوباره رو به گنبد کرد و گفت : ای امام زاده
خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند
و تو همه گله را صاحب شوی !
نصف گله را به تو می دهم و نصف دیگر برای خودم .
قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت :
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی ؟!
آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم .
وقتی کمی پایین تر آمد گفت : بالاخره چوپان که بی مزد نمی شود !
کشکش مال تو ، پشمش به عنوان دست مزد مال من .
وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید ،
نگاهی به گنبد امام زاده انداخت و گفت :
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی ؟
ما از هول خودمان یه غلطی کردیم .
غلط زیادی که جریمه ندارد .
|