حسادت
حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت : " این سیب را بخور "
حوا که درسش را از خداوند آموخته بود امتناع کرد
مار اصرار کرد و گفت : این سیب را بخور تا برای شوهرت زیبا شوی :
حوا پاسخ داد : نیازی ندارم , او که جز من کسی را ندارد
مار خندید و گفت : " البته که دارد "
حوا باور نمی کرد , مار او را به بالای تپه به نزدیکی چاهی برد و گفت :
آن پایین است, آدم او را آنجا مخفی کرده است.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید
و سپس سیب را که مار به او پیشنهاد کرده بود خورد.
و حسادت , انسان را از بهشت راند............
|