نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۳)

فصل دوم
نادره تمام طول مسیر برگشت را حرف زد.مهیار که بی طاقت شده بود گفت:
-وای نادره تو به اندازه سه تا فیلم سینمایی حرف زدی.
نادره چهره دار هم کشید و گفت:
-ببخشید.
مهسا خندید و گفت:
-من دلم بستنی می خواد.
مهیار چپ چپ نگاهش کرد وگفت:
-حرف زدن نادره چه ربطی به بستنی داشت که جنابعالی دلتون خواست؟
-تو چرا این قدر بداخلاق شدی؟
مهیار از اینه به سهیلا نگاه کرد وگفت:
-نبینم دختر دایی ناراحت باشه.
سهیلا لبخند تلخی زد و گفت:
-نه،ناراحت نیستم.
مهسا به عقب برگشت و گفت:
-تو به خاطر حرف من ناراحت شدی؟
-نه،معلومه که نه.
-مگه تو چیزی بهش گفتی؟
-چیزی نگفت،یه مسئله زنونه بود.
مهسا لبخندی زد و گفت:
-شنیدی که،زنونه بود.
مهیار فرمان را چرخاند و به داخل کوچه پیچیدند.نادره غرولند کنان پفت:
-کاش بیشتر بیرون می موندیم.خیلی خوش گذشت!
چشمان مهیار با دیدن خانه درخشید.لبخند روی لب هایش نشست،اما به سرعت ان را فرو خورد.سهیلا زیر چشمی نگاهش کرد و در دل گفت:”خدایا کمکم کن”.
نادره زودتر از همه از ماشین پیاده شد.مهیار خندید و گفت:
-اینم خونه.
از ماشین پیاده شدند.پوریا هم پشت سر او رسید.نادره زنگ زد و منتظر ماند.لحظاتی بعد در به رویشان باز شد و انها با صورت هایی خندان وارد حیاط شدند.پرند کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ ها را با انگشت نوازش می کرد.با دیدن انها سربلند کرد.نادره با شعفی کودکانه به سویش دوید و گفت:
-جات خیلی خالی بود پرند،باید می اومدی.
-خوش گذشت؟
مهیار با صدای بلند،جواب داد:
-عالی بود،مگه نه بچه ها؟
نادره با تعجب نگاهش کرد.مهسا سرش را بالا گرفت و گفت:
-واقعا لذتبخش بود.
سهیلا کنار پرند نشست و گفت:
-دست مهیار درد نکنه.
ناصر با اخمی تصنعی گفت:
-ما که ادم نیستیم؟
پوریا گفت:
-بریم ناصر جان که ما از هیچ کجا شانس نیاوردیم.
پرند لبخندی زد و گفت:
-پوریا یادم بنداز باهات یه کاری دارم.
پوریا چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت:
-چیکارم داری؟
-گفتم بعدا!
-اخه دلم نازکه،طاقت نداره.
مهیار چهره درهم کشید و گفت:
-تو جمع اغیار نمی شه گفت.
پرند با خونسردی جواب داد:
-شنیدی که مهیار خان چی گفت:
مهیار با عصبانیت به راه افتاد و گفت:
-بچه ها خلوت کنید،سرکار علیه راحت باشند.
پرند از این که اورا عصبی کرده بود،خوشحال بود.دست سهیلا را گرفت و گفت:
-حسود هرگز نیاسود.
و با شیطنت فشار کوچکی به دست سهیلا اورد.سهیلا،با لب هایی لرزان به او نگاه کرد.
مهیار به طرف پرند چرخید.انقدر عصبانی بود که دلش می خواست دنیا را روی سر پرند خراب کند.پرند در حالی که چشمانش از شادی برق می زد،به اسمان چشم دوخته بود.مهیار لبخندی زد.برگشت و کنار باغچه نشست.ناصر گفت:
-چی شد؟
-یادم اومد باید منتظر تلفن باشم.می دونید که،تو اتاق نمی شه صحبت کرد…اره دیگه…
پوریا قهقهه ای زد وگفت:
-بچه ها خلوت کنید که پسر فامیلتون بیرون کار داره.
نادره نگاه تندی به مهیار کرد وگفت:
-پسره لوس.
سهیلا با رنگی پریده از جا بلند شد و مهسا در حالی که صورتش را خنده ای شاد پوشانده بود،به حالت تفاخر گفت:
-بریم توبچه ها،هرحرفی رو نمی شه پیش دخترا زد.
و دست سهیلا را گرفت و کشید.هنوز چند قدمی دور نشده بود که به طرف پرند برگشت و گفت:
-تو نمی ای؟
پرند با بی تفاوتی گفت:
-می خوام غروبو تماشا کنم.
مهیار گفت:
-غروب،فقط غروبای کنار دریا.
-من می خوام اینجا بشینم.
مهسا با لحنی معترض گفت:
-ولی…
پرند به میان حرفش دوید و گفت:
-می تونه بره اون سر حیاط حرف بزنه،قول می دم دنبالش نرم.
پوریا به راه افتاد وگفت:
-پرند یادت نره چی می خوای بهم بگی.
ناصر کنار مهیار نشست و گفت:
-منم می مونم غروبو تماشا کنم و مناظر اطراف رو…
و با مهیار به خنده افتادند.مهسا دست سهیلا را کشید و به همراه نادره به طرف ساختمان به راه افتادند.ناصر گفت:
-نمی پرسی کجا رفتیم؟
مهیار چپ چپ به ناصر نگاه کرد و در دل او را لعنت می کرد که چرا همراه دیگران نرفته است.پرند گفت:
-نه نمی پرسم.
ناصر بور شد.مهیار لبخندش را به زحمت فرو خورد و گفت:
-ولش کن ناصر،خانم با از ما بهترون می ره بیرون.
پرند به تندی نگاهش کرد.چشمان مهیار می خندید.برای این که او را کنف کند،ظاهر خونسردی به خود گرفت و گفت:
-کبوتر با کبوتر،غاز با غاز.
ناصر گفت:
-دست شما درد نکنه دختردایی،حالا ما شدیم غاز.
پرند ابروهایش را بالا کشید و لبخندی زد.مهیار گفت:
-دیگه خجالت هم نمی کشن.نا سلامتی پسر عمه ای گفتن،دختردایی ای گفتن،این ناصر جای داداش نداشته اته،نمی گی رگ غیرتش باد می کنه،می ره می زنه نفله اش میکنه.
ناصر گفت:
-چرا از کیسه خلیفه می بخشی؟
پرند گفت:
-نیومدم تا بهت ثابت کنم،دخترا اهل حرف نیستن،اهل عملن.یه چیزی رو هم بدون،من بلدم مراقب خودم باشم.احتیاج به برادری که رگ غیرتش باد کنه و واسه ام نفله بازی راه بندازه ندارم.
مهیار با خنده گفت:
-تو واقعا یکی یکدونه،خل و دیوونه ای.
پرند لبخند تصنعی زد و گفت:
-از تعریفت ممنونم.
ناصر هم از از جا بلند شد وگفت:
-تنهات می ذارم راحت با تلفن حرف بزنی.
وبه دنبال پرند به طرف ساختمان به راه افتاد.مهیار دندان هایش را بر هم سایید و به اسمان قرمز رنگ غروب چشم دوخت.پرند و پشت سر او ناصر وارد خانه شدند.عمه مهری پرسید:
مهیار کجا رفت؟
ناصر جواب داد:
-بیرونه،منتظر تلفن یکی از دوستاشه.
پرند کنار مادرش نشست.نادره با هیجان فیلمی را که دیده بودند،برای جمع تعریف می کرد.سهیلا که ارام و غم زده در گوشه ای نشسته بود سربلند کرد و به چشمان پرند که به او خیره شده بود نگاه می کرد.پرند با اشاره سر پرسید:
-چته؟
لبخندی تصنعی زد و به ارامی جواب داد:
-هیچی.
پرند بلند شد و با سر به سهیلا اشاره کرد،به دنبالش برود و داخل اتاق رفت.مهسا که متوجه حرکات انها شده بود به دنبال سهیلا به راه افتاد.
-مزاحم نمی خواید؟
پرند لبخندی زد و گفت:
-تو مراحمی،بیا تو.
سهیلا به پشتی تکیه داد و گفت:
-کاش زودتر بریم خونه.
-یعنی انقدر از خونه ما خسته شدی؟
-نه مهسا جون،خودم خسته ام.از دیروز بعد از تا حالا به شما زحمت دادیم.
-خب هفته دیگه نوبت شماست.زحمتای مارو جبران می کنید.و ریز خندید.پرند پشت پنجره ایستاد.مهیار کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ ها را نوازش می داد.پشتش به پرند بود و او را نمی دید.پرند لبخندش را فرو خورد.مهسا گفت:
-مگه نه پرند جون؟
پرند به طرفشان چرخید و جواب داد:
-اره حق با اونه،حق با تو هم هست.حتما احتیاج به تنهایی داری؟
سهیلا گفت:
-کاش منم پیش تو مونده بودم و نمی رفتم.
مهسا با دلخوری گفت:
-می خوای بگی به تو بد گذشت.
سهیلا با دستپاچگی جواب داد:
نه،اصلا،خیلی هم خوش گذشت.
پرند دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.مهیار هنوز هم سرگرم نوازش کردن گلبرگ ها بود.مهسا گفت:-تو حرفتو زدی دیگه،حیوونکی داداشم،امروز با دوستش قرار داشت به خاطر شما سر قرار نرفت.
و بعد با فخر فروشی اضافه کرد:
-اخه می دونید داداش من هزار تا خاطر خواه داره،یه ریز تلفنمون زنگ می زنه و با مهیار کار دارن.دخترا دست از سر داداشم ور نمی دارن.گاهی وقتا اونقدر قربون صدقه اش میرن که من حسودیم میشه،گوشی رو از داداشم می گیرم و سرشون داد می زنم.نمی دونید چه زبونی دارن.منو هم با زبونشون خام می کنن.
پرند با لحنی مسخره گفت:
-عجالتا که یکیشون خان داداشت رو کاشته و زنگ نمی زنه.
وخندید.رنگ سهیلا پریده بود و لب هایش می لرزید.پرند پرسید:
-تو حالت خوب نیست؟
-فکر کنم فشارم افتاده.
-می خوای بریم دکتر؟
-نه،لازم نیست.نمی خوام همه رو نگران کنم.
مهسا گفت:
-یه لیوان اب قند برات بیارم؟
-پرند به جای سهیلا جواب داد:
-لطفا عجله کن.
مهسا بلند شد.پرند گفت:
-مواظب باش کسی نفهمه.
-نادره همه اشون رو سرگرم کرده.
پرند،دست سهیلا رو چسبید و گفت:
-چقدر یخ کردی!
و او را روی زمین خواباند و ادامه داد:
-فکر می کنم بهتره بریم دکتر.
-نه،خواهش می کنم.
سهیلا می لرزید و پرند با نگرانی نگاهش می کرد.فکری از ذهنش گذشت.پشت پنجره رفت،مهیار هنوز هم با گلبرگ ها سرگرمی بود.پنجره را باز کرد و به ارامی صدا زد:
-مهیار…مهیار…
مهیار چرخی زد و به اسمان خیره شد.پرند دوباره صدا زد:
-مهیار…پسر عمه…پسر عمه…
مهیار به طرف پنجره چرخید.به محض دیدن پرند،تلفن همراهش را از جیب بیرون اورد و به گوش چسباند و مشغول حرف زدن شد.به طرف پرند لبخندی زد و با دست به گوشی اشاره کرد و گفت:
-ولم نمی کنه دیگه.
پرند اشاره کرد،”یواش تر”و بلندتر گفت:
-این دخترا ول کن ادم نیستن.
پرند بی توجه به حرف های او گفت:
-سهیلا حالش خوب نیست.
-چرا؟اون که بعداز ظهری خوب بود.
-فکر کنم فشارش اومده پایین.
-می خوای ببرمش دکتر؟
-منم همین فکر رو داشتم،فقط می گه نمی خوام همه رو نگران کنم.
مهسا لیوانی در دست وارد اتاق شد.پرند به طرف او برگشت و گفت:
-لطفا بده بهش بخوره.
و دوباره به طرف مهیار چرخید و گفت:
-من نمی دونم چیکار باید بکنم؟
-الان می ام تو.
-فقط یواش،کسی متوجه نشه.
-حواسم هست.
مهسا گفت:
-داداشمه؟
پرند کنار سهیلا زانو زد و گفت:
-بهتره اماده شی بریم دکتر.
سهیلا لیوان را پس زد و همان طور که عق می زد با دست اشاره کرد؛
“نه”.
پرند گفت:
-مهسا جان می شه لباساشو بیاری؟
-ولی؟!
-خواهش می کنم،نمی بینی حالش بده؟
مهسا از روی استیصال بلند شد.پرند به نرمی گفت:
-حالت خوب می شه.
مهیار وارد اتاق شد و پرسید:
-حالت خوبه سهیلا؟
سهیلا دست پرند را فشرد و دوباره مشغول عق زدن شد.مهیار گفت:
-بعد از ظهر حالش خوب بود.
-چیکار کنیم؟
-می بریمش دکتر،بلند شو اماده شو.
پرند بلند شد و به سرعت لباس هایش را پوشید.مهسا هم لباس های سهیلا را به تنش کرد و به کمک پرند،زیر بازوهانش را چسبید و او را از در بیرون بردند.مژگان خانم گفت:
-خاک بر سرم چی شده؟
مهیار با تشر گفت:
-شلوغش نکنید،چیزی نیست.من و پرند داریم می بریمش دکتر.و با سر به پرند و مهسا اشاره کرد،از در بیرون بروند.مژگان خانم با صدای بغض الودی گفت:
-اخه چی شده؟
اقای نوری هم از جا بلند شد و پرسید:
-چی شده دایی جان؟
-فکر کنم فشارش اومده پایین دایی،جای نگرانی نیست با یه سرم خوب میشه.
مژگان خانم گفت:
-منم می ام.
-زن دایی خواهش می کنم،من و پرند می بریمش.شما می خوای بیای،مامانم و خاله و زن دایی پونه هم می خوان بیان.حتما دایی فرهاد و بابام و عمو حجت و دایی منوچهر نمی تونن شماهارو تنها بذارن.گفتم که نگران نباشید.تند بهتون زنگ می زنم.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید