نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۴)

مژگان خانم گفت:
-منم می ام.
-زن دایی خواهش می کنم،من و پرند می بریمش.شما می خوای بیای،مامانم و خاله و زن دایی پونه هم می خوان بیان.حتما دایی فرهاد و بابام و عمو حجت و دایی منوچهر نمی تونن شماهارو تنها بذارن.گفتم که نگران نباشید.تند بهتون زنگ می زنم.
-ولی من می خوام بیام.
اقای نوری گفت:
-حق با مهیاره،بهتره بچه ها ببرنش.
-زنگ می زنم.
از در بیرون رفت.پرند کنار ماشین منتظر بود.مهیار در را باز کرد و انها سوار شدند.مهسا گفت:
-می خواین منم بیام؟
پرند سر سهیلا را به شانه اش تکیه داد و گفت:
-بهتره مراقب بقیه باشی.الان همه نگرانن،من اونا رو به تو می سپارم.
مهیار پشت فرمان نشست و گفت:
-برو تو،الانه که خونه رو بذارن رو سرشون.
و روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.پرند انگشتان سهیلا را در دست گرفت و به ارامی پرسید:
-سهیلا بیداری؟
-اره.
پرند به مهیار نگاه کرد وگفت:
-حتما بیرون چیزی خوردید و مسموم شده.
-نمی دونم؟
-مگه شما با هم نبودید؟
-من حوصله فیلم رو نداشتم،تو ماشین منتظرشون شدم.واسه همینم هیچی نمی دونم.
-حسابی یخ کرده.
مهیار بیشتر روی گاز فشرد و گفت:
-الان می رسیم.
-می بینید یه هوس کوچیک شما چیکار کرد؟!
-من که نمی خواستم این طور بشه.
-اما شد.
سهیلا گفت:
-تقصیر مهیار نیست.
پرند چهره درهم کشید.مهیار با دلخوری گفت:
-ما می خواستیم خوش بگذرونیم.اصلا دخترا خودشون به ما چسبیدن،ما که نمی خواستیم ببریمشون.
-ولی وقتی بردینشون،مسئولیت رو هم قبول کردین.
-چیکار باید می کردم؟
-باید حواست به همه بود مهیار.بردی ولشون کردی تو سالن و اومدی تو ماشینت،می ترسیدی دزد ببردش.
-ببین پرند،حوصله اخم و تخم تو یه نفر رو دیگه ندارم.
-خدای من!یه چیزی هم بدهکار شدم.
-تو که این قدر مسئولیت شناسی،می اومدی و خودت مراقب همه می شدی،مامان بزرگ!
پرند می خواست دهان باز کند که سهیلا گفت:
-بسه بچه ها،تو رو خدا.
پرند از اینه نگاه تندی به مهیار انداخت و دستان سهیلا را فشرد.مهیار پیچید و کنار بیمارستان متوقف شد.پرند پیاده شد و در حالی که زیر بازوی سهیلا را چسبیده بود به راه افتاد.مهیار با عصبانیت نگاهش کرد و غرید:
-دختره خود خواه عوضی.
درهای ماشین را قفل کرد و با قدم هایی بلند خودش را به انها رساند.پرند گفت:
-برو شماره بگیر تا ما برسیم.
-با من مثل نوکرت حرف نزن.
به سرعتش افزود و از انها دور شد.سهیلا گفت:
-تقصیر مهیار نیست.
پرند در حالی که به شدت عصبانی بود،گفت:
-نمی خواد ازش حمایت کنی.اون باید از شما مراقبت می کرد.
سهیلا در حالی که پاهایش را به زحمت روی زمین می کشید و به پرند تکیه داده بود،وارد سالن انتظار شد.مهیار به طرفشان امد و گفت:
-بیایید بنشینید،تا نوبتمون بشه.
پرند بی انکه نگاهش کند،سهیلا را روی صندلی نشاند و پرسید:
-شماره گرفتی؟
-نفر بیست و پنجم هستیم.
به سهیلا نگاه کرد و گفت:
-می گفتی بیمار ما اورژانسیه.
-اینجا همه مریضا اورژانسی هستن.
سهیلا دست پرند را گرفت و گفت:
-خواهش می کنم.
و سرش را به برگرداند و عق زد.پرند نگاه تندی به مهیار کرد و کنار سهیلا نشست و گفت:
-به من تکیه بده.
مهیار با عصبانیت به پرند نگاه کرد و از انها دور شد.پرند غرید:
-پسره احمق!
سهیلا با بی حالی گفت:
-خواهش می کنم.
-مگه دروغ می گم،اونقدر که فکر دخترای مردمه،فکر دخترداییش نیست.
-در مورد مهیار این جوری صحبت نکن.
-اون فکر می کنه کیه؟پسره احمق دیوونه.
-خواهش می کنم پرند.
-خدای من تو چرا از اون حمایت می کنی؟
سهیلا سر به زیر انداخت.چشمانش پر از اشک شده بود.پشت پرند تیر کشید و دستانش شل شد.سربلند کرد و به مهیار که در ان سوی سالن به دیوار تکیه زده بود و به انها چشم دوخته بود،نگاه کرد.سهیلا با صدایی بغض الود گفت:
-حالم خوب نیست؟
پرند پرسید:
-تو یهویی چت شد؟
-نمی دونم.
-یعنی چی؟
-نمی دونم پرند،کاش منم پیش تو مونده بودم،دارم دیوونه می شم.
-بیرون اتفاقی افتاد؟مسئله ای پیش اومد؟
سهیلا از گوشه چشم به مهیار که در ان سوی سالن ایستاده بود،نگاهی انداخت و جواب داد:
-نه،هیچ اتفاقی نیفتاد.
پرند با تردید پرسید:
-مطمئنی هیچ مسئله ای اتفاق نیفتاد؟
-نباید می رفتم.
-رفتن تو چه ربطی به بد شدن حالت داره…نکنه…
سهیلا به میان حرفش دوید و گفت:
-فقط ضعف کردم.با جند تا قرص حالم خوب می شه،به شرط این که تو و مهیار این قدر سر به سر هم نذارین.
پرند چهره در هم کشید و با دلخوری گفت:
-همه اش تقصیر اونه،تو که می دونی سهیلا من چقدر به گفتن این جمله لعنتی یکی یکدونه حساسم.مهیار اونقدر این جمله رو می گه تا عصبی ام می کنه.
-اگه بفهمه ناراحت می شی نمی گه.
-یعنی این قدر احمقه که نمی فهمه؟می دونی که می گه تا لج منو در بیاره.
-پس کاری کن که نفهمه لجت در اومده.
-می بینی که همیشه چه جوابی بهش می دم.
-سر به سر مهیار نذار،اون یه ادم منحصر به فرده.
-تو رو خدا سر به سرم نذار سهیلا،حوصله خندیدن ندارم.اون هیچی نیست.باور کن سهیلا،هیچی نیست.شماها لی لی به لالاش می ذارین.
-تو فقط از اون بدت می اد.
-چون اون همیشه اذیتم می کنه.
-خود تو چی؟
-دلم می خواد خر خرشو بجوم.
-واسه چی؟
-تو که مهیار رو می شناسی،اون اگه بفهمه که می تونه کسی رو مسخره کنه،مسخره می کنه،دست می اندازه،اما اگه جوابشو بدی،عصبی می شه و بدوبیراه می گه.
چشم به زمین دوخت و گفت:
-حق با توئه.
مهیار به طرفشان امد.پرند چهره در هم کشید.مهیار با لحنی عصبی گفت:
-نوبت ماست.
پرند زیر بازوی سهیلا را گرفت و بلند شدند و به دنبال مهیار به راه افتادند.مهیار سر برگرداند و نگاهشان کرد.پرند چهره در هم کشید و به شدت از او رو برگرداند.وارد اتاق دکتر شدند و پرند سهیلا را روی صندلی نشاند.دکتر عینکش را جا به جا کرد و گفت:
-مشکلتون چیه؟
سهیلا به پرند نگاه کرد و سر به زیر انداخت.پرند گفت:
-بدنش یخ کرده،حالت تهوع هم داره.
دکتر فشارش را گرفت و همان طورکه به پرند خیره شده بود پرسید:
-چی خوردی؟
-هیچی اقای دکتر.
پرند بی انکه به مهیار نگاه کند ادامه داد:
-مسموم نشده،اقای دکتر؟
کمی دل دل کرد و گفت:
-البته شایدم شده باشه و خبر ندارن!
سهیلا ملتمسانه نگاهش کرد.دکتر گفت:
-واسه اش سرم می نویسم.چند تا هم قرص و امپول.
نسخه را به طرف مهیار گرفت.پرند به سهیلا کمک کرد،بلند شود.دکتر با لبخند گفت:
-ببریدش اتاق بغلی،می ام بهش سر می زنم.
مهیار به دکتر که به پرند خیره شده بود،چشم غره ای رفت و با لحنی عصبی گفت:
-ببرش اتاق بغلی.
پرند نگاهش کرد،صورتش سرخ شده بود و غبغبش می لرزید از او سربرگرداند و به دکتر که با لبخندی دندان های سفید و یکدستش را به نمایش گذاشته بود نگاه کرد،لبخندی از روی موذی گری زد و با عشوه گفت:
-لطف می کنید اقای دکتر.
مهیار در را باز کرد و گفت:
-ممنون دکتر.
سهیلا زیر گوش پرند گفت:
-عصبانیش نکن.
از در بیرون رفتند.مهیار به داخل اتاق نگاه کرد.دکتر به انها خیره شده بود،در را به هم کوبید و زیر لب غرید:”مرتیکه احمق”
پرند با شیطنت گفت:
-دکتر خوبی بود.
و به مهیار نگاه کرد.مهیار با چهره ای درهم گفت:
-ببر بخوابونش رو تخت تا من داروهاش رو بگیرم.
پرند به راه افتاد.به کنار مهیار که رسید ایستاد و گفت:
-من کلفت تو نیستم،لطف کن و به من دستور نده.
و به راهش ادامه داد.مهیار دندان هایش را به هم سایید و نسخه را در مشت فشرد.پرند سهیلا را روی تخت خواباند و لبخندی از روی دلداری زد.سهیلا چشم هایش را بست و گفت:
-حالا که با تو هستم احساس می کنم حالم بهتره.
پرند از چنجره به بیرون نگاه کرد.هوا کاملا تاریک شده بود.به سهیلا که ارام روی تخت خوابیده بود،نگاه کرد.پریدگی رنگ او در نظرش به سختی زیبا بود.لحظه ای به مهیار اندیشید.دستش را روی دست سهیلا گذاشت و اندیشید؛ “سهیلا چیزی را از اون پنهان میکند”.سهیلا گفت:
-خوشحالم که تو اینجایی.
-بهتره استراحت کنی.
خیلی بچه ام نه؟
-معلومه که نه.
-تو فقط می خوای دلداریم بدی.
پرند خم شد و گونه سهیلا را بوسید و گفت:
-نه دختر جان،مطمئن باش که نه.
مهیار وارد اتاق شد.پرند چهره در هم کشید و پایین تخت ایستاد.پرستار سرم را وصل کرد و گفت:
-تموم شد صدام کنید درش بیارم.
مهیار بالای تخت ایستاد و گفت:
-حالت چطوره؟
-بهترم،خیلی بهترم.
-من متاسفم سهیلا،فکرشم نمی کردم بیرون رفتن ما باعث بشه که تو به این وضع بیفتی.
پرند به ارامی از اتاق بیرون رفت.مهیار ازگوشه چشم به او نگاه کرد.
سهیلا گفت:
-تقصیر تو نیست،باور کن به من خیلی خوش گذشت.
حالا بهتره استراحت کنی.
سهیلا لبخندی زد و چشم هایش را بست.مهیار به ارامی ازتخت دور شد و از در بیرون رفت.پرند با چهره ای متفکر و نگران روی نیمکت نشسته بود.صدای مهیار او را به خود اورد که می گفت:
-من معذرت می خوام.
پرند چهره درهم کشید و گفت:
-واسه چی؟
-حق با توئه،من باید مراقبشون بودم.
-حالا که دیگه همه چیز به خیر گذشت.
مهیار کنار پرند نشست.راهرو در سفیدی نرمی فرو رفته بود و روبرویشان روی دیوار دختر بچه زیبایی در قاب نشسته بود و دستش را به علامت سکوت،جلوی بینی اش نگاه داشته بود.از قسمت پرستاری،صدای نرم به هم خوردن کاغذ می امد.
-نباید سرت داد می کشیدم.
پرند از گوشه چشم نگاهش کرد.دلش می خواست تنها باشد.ایستاد و گفت:
-به رفتار های زشت تو عادت کردم.
مهیار نگاهش کرد.احساس کرد،پرند رنگ پریده به نظر می رسد.مژگان بلندش،چون خنجری تیز بر قلب مهیار فرود امد.گفت:
-یکی یکدونه،خل و دیوونه.
پرند بی انکه نگاهش کند جواب داد:
-از تعریفت ممنونم.بهتره بری پیش سهیلا.
-اون داره استراحت می کنه.
-می خوام پیشش باشی.
مهیار با تعجب به پرند خیره شد.-این جوری جبران مافات می کنی.
مهیار ایستاد و گفت:
-نمی دونم چرا همیشه می خوای ثابت کنی مرغ یه پا داره.
پرند به زحمت عصبانیتش را فرو خورد و جواب داد:
-چون مرغ یه پا داره،تا بیشتر از این عصبانی نشدم برو پیش سهیلا.
مهیار می خواست چیزی بگوید که پرند گفت:
-بهتره هیچ حرفی نزنی.نمی خوام هیچ توضیحی رو بشنوم.
مهیار با عصبانیت گفت:
-فکر می کنی کی هستی که من باید بهت توضیح بدم؟
و به تندی از مقابل پرند گذشت و به اتاق بازگشت.پرند روی نیمکت افتاد.چند نفس عمیق کشید تا حالش کمی بهتر شد.روسری اش را درست کرد.لبخندی روی لبش نشست.بلند شد و به اتاق رفت.سهیلا خجالتزده نگاهش کرد وگفت:
-باعث زحمت شما شدم.
-حرفای بیخودی نزن،خودتم می دونی که این طور نیست.
مهیار از روی صندلی بلند شد و با چهره ای درهم کشیده به پرند تعارف کرد،بنشیند.پرند بی ان که نگاهش کند و درحالی که به روی سهیلا لبخند می زد،جواب داد:
-کنار سهیلا می شینم.
مهیار روی صندلی نشست و سرش را میان دو دست گرفت.سهیلا با ابرو به مهیار اشاره کرد.پرند با اشاره چشم و ابرو جواب داد،چیزی نیست.سهیلا گفت:
-حال نداری پسر عمه؟
مهیار سربلند کرد.لبخند تلخی زد و گفت:
-نگران تو هستم.
-من خیلی بهترم،باورکن.
مهیار نگاهی گذرا به پرند انداخت و گفت:
-پس به این دختر عموت بگو دست از سر من برداره.
سهیلا نگاهی به پرند کرد.پرند گفت:
-بهش بگو به سهیلا بخشیدمش.
-پس چرا خودت بهم نمی گی؟
پرند چشم به موزائیک های کف اتاق دوخت و گفت:
-نباید اونجوری عصبانی می شدم،متاسفم.
مهیار لبخندی زد و گفت:
-فکر کنم حقم بود.کما این که از خل و دیوونه ها بیشتر از این نمی شه انتظار داشت.
پرند به طرف سهیلا چرخید و گفت:
-از ادمای بی مسئولیت هم بیشتر از این نمی شه انتظار داشت.
-بهتره ادمای مسئولیت پذیر لطف کنن و از دفعه بعد جمع رو رها نکنن.
-چون دخترا اهل عمل هستند.روی حرفشون وا می ایستن.
-عمل چی؟عمل جراحی؟
-جواب ابلهان،خاموشی ست.
-هاها خندیدم.
-مواظب باش تو گلوت گیر نکنه خفه شی.
سهیلا با بی حوصلگی گفت:
-فکر کردم اتش بس دادید.
-اون باید پشت گوشش رو ببینه معذرت خواهی منو ببینه.
-وای نگو پسر عمه،می ترسم پس بیوفتم.
-اگرم پس افتادی چه بهتر.یه خل و دیوونه کمتر،زندگی سالم تر.
-دیگه داری شورش رو در می اری.
-نمی تونی تحملش کنی شیرینش کن.
پرند با عصبانیت بلند شد و از در بیرون رفت.سهیلا چند بار صدایش زد.
مهیار مردد برجا مانده بود.اگر به دنبالش می رفت،خود را شکسته بود و اگر نمی رفت،قلبش می شکست.سهیلا گفت:
-برو دنبالش.
-بره گم شه،برام مهم نیست کجا میره.
خود را به کنار پنجره کشید.سهیلا لحظاتی نگاهش کرد و بعد به سفق سپید اتاق خیره شد.پرند به حیاط بیمارستان رفت.روی نیمکتی نشست و با چهره ای درهم کشیده خود را محکم بغل کرد.انقدر عصبانی بود که دلش می خواشت با همه دعوا کند.مهیار از پشت پنجره نگاهش کرد.دل دل می کرد،برود کنارش بنشیند و بگوید،”معذرت می خواهد”اما هرچه سعی کرد نتوانست.پشت پنجره ایستاد و به پرند که زیر نور چراغ،روی نیمکت اهنی در خود مجاله شده بود،خیره شد.دنیا برای او،این قاب کوچک بود و دختری که ان سوی این قاب با دلخوری نشسته و به دور دست ها خیره شده بود.این پری کوچک،پرند سرکش و مغرور،پرندی که همیشه در حمع ها می درخشید.دلش می خواست به او نزدیک بود.دلش می خواست او هم مثل پرند،گل سرسبد بود،دلش می خواست کنارش بود،اما پرند برای مهیار هرچه بود،جز پرند!از همان بازی کودکانه روبرویش ایستاد و به او گفت: “نه”.به بزرگ ترین پسر فامیل،به اولین فرزند خانواده و همه چیز از همان “نه” ساده شروع شد.کینه ای که در طول زمان برای مهیار تبدیل به احساسی غریب شد و روح مغرور جذاب ترین پسر فامیل را اسیر خویش کرد.پرند برای او همه چیز بود و او برای پرند،همیشه همان “نه” اول بود.و حالا بعد از تمام لجبازی های دیروز،او واقعا نمی دانست نام این احساس غریب چیست؟
حتی نمی خواست باورکند که احساسی هست،قلبی می تپد و وجودی اتش می گیرد.او نمی خواست باورکند پرند را دوست دارد و…
صدای سهیلا او را به خود اورد:
-نمی خوای بری دنبالش؟
-تو حیاط نشسته،جای دوری نمی ره.
سهیلا پتو را تا سینه بالا کشید و به نیم رخ مهیار خیره شد.این اولین باری نبود که با او در یک اتاق تنها بود،اما این اولین باری بود که با او در یک اتاق با احساس تعلق خاطر تنها بود.اندیشید کاش مهیار می دانست،او برای چه و برای که اینجا خوابیده؟ کاش می دانست،دوستش دارد.دلش می خواست به او بگوید که امروز بزرگ ترین روز زندگی اوست،چرا که امروز برای اولین بار باور کرده او را دوست دارد،اما می ترسید بگوید و مهیار بخندد.مثل همیشه،مثل وقتی که به همه می خندد و اگر مهیار می خندید، سهیلا می مرد.
مهیار که سنگینی نگاه او را احساس کرده بود به طرفش چرخید.سهیلا به سرعت چشم چرخاند و نگاه به جانب دیگری دوخت.مهیار گفت:
-همه اش تقصیر این مهمونی های هفتگی ماست.
-چی؟
مهیار دوباره از پنجره به بیرون خیره شد و گفت:
-مهم نیست،اصلا مهم نیست.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید