آغاز دوست داشتن (۶)
فصل چهارم
پرند با تکان های دست مادرش چشم گشود.پونه لبخندب زد و گفت:
-پوریا تلفن زده کارت داره.
-بگو بعدا بهش زنگ می زنم.
-می گه می خواد بره بیرون،می گه تو باهاش کار داری.
پرند به زحمت سعی کرد چشمانش را باز نگاه داردو گفت:
-پوریا؟
-بهتره بیدار شی خانم تنبل،ساعت نزدیک دهه.
پرند به زحمت نشست و دستش را برای گرفتن گوشی دراز کرد.پونه همان طور که وسایل پرند را مرتب می کرد، گفت:
-نه دیگه خانم زرنگ،گوشی بیرونه.
-مامان!
-باید از تخت بیای پایین،بسه هر چی خوابیدی.
پرند از تخت پایین امد و گفت:
-خیلی بدجنسی مامان.
پونه لبخندی زد و گفت:
-پوریا رو بیشتر از این منتظر نذار.
پرند با بی حوصلگی از اتاق بیرون رفت و در همان حال گفت:
-خودم جمع و جورشون می کنم مامان،خودتو خسته نکن.
گوشی را برداشت و گفت:
-سلام.
-سلام،ببخش از خواب بیدارت کردم.
-نه باید بیدار می شدم،خیلی خوابیدم.
-خب؟
-خوب چی؟
-با من کاری داشتی؟
-تو زنگ زدی.
-مگه تو دیروز غروبی به من نگفتی کارم داری.قضیه سهیلا که پیش اومد یادم رفت تو کارم داشتی.
-راست می گی،سهیلا چطوره؟
-خوبه،مامان نمی ذاره از اتاقش بیرون بره.
-حق با زن عموئه.
پوریا خندید و گفت:
-سهیلا که داره دیوونه می شه.خب نگفتی چیکارم داشتی؟
-اره،راستش احتیاج به یه مقدار وسیله داشتم. می خواستم بدونم می تونی بری از دوستت برام بخری.وقت داری؟
-اره وقت که دارم،چیا می خوای؟
-یه مقدار رنگ و بوم و از این جور چیزا،چند تا هم طرح خوشگل به سلیقه خودت.
-اگه می خوای بیام دنبالت،تو رو هم ببرم.
-من اگه فرصت داشتم مزاحم تو نمی شدم.می دونم زحمتت می شه…
-نه بابا زحمتی نیست.اتفاقا بهانه ای شد یه سر بهش بزنم.خیلی وقته ندیدمش.
-دستت درد نکنه.به سهیلا بهش بگو زنگ می زنم.
-باشه،به زن عمو بگو ببخشید صبح زود مزاحمتون شدم.
-زحمت از ماست که وقت تو رو می گیریم.
-تعارف نکن پرند،حوصله اشو ندارم.
پرند خندید و گفت:
-کی واسه ام می اریشون؟
-همین امروز می رم پیشش.سر راهم وسایلت رو می ارم،خوبه؟
-فقط از بیست و هشت هزار تومن بیشتر نشه؟
-با ما تعارفم می کنی؟
-نه فقط موجودی جیبم رو گفتم.ببین پوریا،بگو هر چی که فکر می کنه لازمه برام بذاره.رنگم از همه چی می خوام.دوستت خودش می دونه چی می خوام.
-می دونی پرند،رو تابلو هات عشق می کنه،اون دفعه که یکیش رو بردم قاب کنه،دهنش وا مونده بود.فرزین می گفت خیلی حالیشه.
-پوریا یادت که نمی ره؟
-نه دیگه گفتم که.
-دستت درد نکنه،کاری نداری؟
-سلام برسون.
-توهم همینطور،خداحافظ.
-خداحافظ.
پونه از اتاق بیرون امد و گفت:
-صبح بخیر.
پرند لبخند بزرگی زد و در حالی که چشمانش از خوشی می درخشید گفت:
-صبح بخیر بانوی خانه.
-صبحونه اماده اس.
-اول یه دوش کوچولو می گیرم بعد واسه صبحونه خدمت می رسم.
پرند همان طور که به طرف اتاقش می رفت پرسید:
-بابا کی رفت؟
-مثل همیشه کی قرار بود بره؟
-واسه من چیزی نذاشته؟
-گفت بهت بگم تو کشوی میزتو نگاه کن.
پرند ابروهایش را بالا کشید و گفت:
-دستش درد نکنه.
ظهر شد صبحونه خانم جوان.
-بله بانوی من.
تلفن زنگ زد و پرند به اتاقش رفت.پونه گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام زن داداش.
-سلام مهری خانم.چطورین با زحمت های ما؟
-چه زحمتی خانم.خوبیم شما خوبید؟
-خوبیم ما که دیشب پیش شما بودیم.
-داداش رفته سر کار؟
-اره.
پرند چطوره؟
اونم خوبه سلام داره.
پرند حوله به دست از اتاق بیرون امد و با اشاره پرسید:کیه؟پونه بی صدا جواب داد:
-عمه مهری.
-حالش بهتر شده؟
-اره چیزیش نبود بهونه می گرفت.
صدای مهسا در گوشی پیچید که گفت:
-لوسش کردین زن دایی.
پونه خندید و گفت:
-بهش بگو تو هم که یکی یه دونه ای.
-بچه ام اصلا هم لوس نیست.ناز داره دخترم.
-لطف دارین مهری خانم.
-کاری نداری زن داداش؟
-لطف کردی تلفن زدی حال پرند رو بپرسی.
-اخر هفته خونه داداش فرهاد می بینمتون.
-انشاءالله خداحافظ.
-خداحافظ.
پونه که گوشی را قطع کرد پرند پرسید:
-چیکار داشت؟
-تو دیشب اون قدر بی حوصله بودی که نگرانت شده بود زنگ زده بود حالت رو بپرسه.
-بهتره بره به پسرش ادب یاد بده.
-پرند در مورد عمه ات این جوری حرف نزن.
-من می رم حموم اگه سارا زنگ زد بگو نیم ساعت دیگه منتظر تلفنش هستم.
-خواب بودی سارا زنگ زد.
-چرا صدام نکردین؟
-خودش نذاشت گفت ساعت یازده دوباره تلفن می کنه.
پرند نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-پس زود تر برم حموم.
و همان طور که به طرف حمام می رفت گفت:
-فکر کنم بعد از ظهر بیاد اینجا.
پونه خندید و گفت:
-قدمش سر چشم.اتفاقا دلم براش تنگ شده.
-مامان این حرفا رو پیشش نزنی که حسابی پرو می شه.
پونه اخم شیرینی کرد و با تشر گفت:
–ادم در مورد دوستاش این جوری حرف نمی زنه.
پرند دستی برای مادرش تکان داد و گفت:
-می بینمت مامان.
و وارد حمام شد.پونه خندید و زیر لب گفت:شیطون کوچولوی خودم.چقدر دوستش داشت.بعد از سالها نذرو نیاز و دوا و دکتر خدا پرند را به انها داده بود.پونه نمی توانست صاحب بچه شود و پرند تمامی دنیای او بود.صدای شرشر اب می اومدوپونه لبخند به لب خاطرات به دنیا امدن و قد کشیدن او را در ذهن مرور می کرد.وقتی که به دنیا امد دنیای شیرینشان شیرین تر شد.منوچهر همیشه مهربان بود و بعد از اینکه پرند قدم به زندگی اشان گذاشت مهربانی اش صد چندان شد.پرند با خودش حس قشنگ پدر و مادر شدن را اورده بود و انها که سالها در عطش این حس سوخته بودند حالا با تمام قوا ان را نفس می کشیدند هر چه بزرگتر می شد زیبا تر می شد.به بلوغ که رسید در هر جمعی گل سرسبد بود و هر جا که می رفت نگاه ها را به دنبال خود می کشید.چشم های درشت و مژه های بلند و دهان خوش تر کیبش را از پونه ارث برده بود.فرم بینی و سرخی دلپذیر گونه هایش به منوچهر رفته بود و استعداد سرشار و قریحه خوبش به هر دو.
از حمام بیرون امد و همان طور که موهایش را خشک می کرد پرسید:
-تلفن نزد؟
-پرند!
-خب پرسیدم تلفن نزد؟سارا رو می گم.
-می دونم کل دوش گرفتن تو ده دقیقه هم نشده بود.بعد می پرسی سارا تلفن نزد.
-مامان جان دوش گرفتم.سونا که نرفتم.
-حالا موهاتو زود خشک کن سرت سرما نخوره.
پرند به طرف اشپزخانه رفت و گفت:
-از اون چایی های خوشگلت می ریزی مامان؟
پشت مبز نشست.پونه فنجان چای را زیر شیر سماور گرفت و گفت:
-دیشب سهیلا چش شده بود؟
فنجان را مقابل پرند گذاشت.پرند شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم دکتر گفت فشارش اومده پایین.
-بیرون چیزی نخورده بودند؟
-مامان از شما بعیده.
پونه سراسیمه و خجالت زده گفت:
-قصدم فضولی نبود فقط……
صدای زنگ تلفن او را نجات داد.گفت:
-فکر کنم سارا باشه.
و به طرف تلفن رفت.پرند لقمه هایش را به سرعت بلعید. پونه سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
-گوشی!
و خطاب به پرند گفت:
-سارا خانم.
پرند لقمه هایش را به زحمت فرو داد و به طرف تلفن رفت و گوشی را از مادرش گرفت و گفت:
-سلام.
-سلام ظهر عالی بخیر.
-چه عجب یادی از ما کردی؟
-از تو یاد گرفتم با معرفت.چه خبر؟ساعت خواب.حالا دیگه شهری شدی تا لنگ ظهر می خوابی؟
-چیکار کنیم دیگه تنه امون به تنه شما خورده.
-مهمونی فامیلی خوش گذشت؟
به قهقه خندید.پرنده گفت:
-خودتو لوس نکن.مهمونی فامیلی…..
-دختر من از خدام بود هفته ای یه بار کل فامیلمون جمع بشه یه جا.
-اونو ول کن کی می ای این طرفا؟
-بعد از ظهر هستی؟
-هستم.
-شاید یه سر اومدم.
-شاید نه مطمئنم کن.
-بگم خدا چیکارت نکنه.یه سری می ام اونجا.می خوام بدونم این هفته چه خبر شد؟
-بگو واسه فضولی می ام نه دیدن تو.
-واسه پرسیدن حال فامیلاتون می ام.بده نگران سلامتیشون هستم.
-اخه تو رو سنه نه؟
-چیکار کنم دلم نازکه مهربونم.
سارا دوباره به قهقه خندید.پرند هم در حالی که سعی می کرد نگذارد سارا بفهمد خندید و گفت:
-مسخره برو فامیل خودت رو مسخره کن.
-من چیکار به فامیل ترو دارم.اخ اخ صدام میکنن.بعد از ظهر می بینمت.
-زود بیا منتظرتم خداحافظ.
-می دونی که زود می ام خداحافظ.
پرند تلفن را قطع کرد.خنده روی لبهایش نشسته بود.پونه پرسید:
-بعد از ظهر می اد؟
-اره بابا گفتم که بعد از ظهر این جاست.
-چطوره که سارا هر شنبه هوس دیدن تو به سرش می زنه؟
-خب حتما فقط شنبه ها وقت خالی داره مامان!
بهتره یه دستی به سرو گوش اتاقت بکشی اوضاعش خرابه.
-الان می رم سراغش.
پرند به اتاقش رفت.پشت میز نشست و به تابلوی نیم کاره ای که در گوشه اتاق روی سه پایه نشسته بود و انتظار می کشید خیره شد. به یاد سهیلا افتادو فکرش از کنار پوریا و ناصر رد شد.حرف های مهسا را یکبار دیگر در ذهن مرور کرد و لحن گرم فرزین را از سر بیرون انداخت و روی مهیار متوقف شد.نگاه او حرکات او و صدایش خشم عمیقی در وجود پرند نشاند.بلند شد و زیر لب غرید:
-نمی خوام حتی بهش فکر کنم.
مشغول مرتب کردن اتاقش شد.تختش را مرتب کرد.پرده را کنار کشید.کاغذ های روی میز را دسته دسته کرد.به مقابل تابلو رسید.صحنه ای از غروب دریا با موج هایی بلند و اسمان قرمز.لباس کارش را پوشید و روبروی بوم نقاشی ایستاد.رنگ ها را اماده کرد.و قلم مو را به دست گرفت و مشغول نقاشی شد.
|