نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۷)

فصل پنجم
صدای مادرش او را به خود اورد که گفت:
-پرند ناهار اماده اس.
در باز شد و مادرش در استانه در ایستاد و گفت:
-بگو چرا صدات در نمی اد.
پرند لبخندی زد وگفت:
یهویی به سرم زد یه کم روش کار کنم.
پونه روبروی تابلو ایستاد و همان طور که با دقت نگاهش می کرد گفت:
-به نظر من که خیلی قشنگه.تمومش کردی؟
-هنوز یه کم کار داره.
-انگاری تموم شده
-یه کم ریز ه کاریهاش مونده.اگه زرنگ باشم یه هفته ای تمومش می کنم.
-یه هفته؟یه نظر نمی اد این قدر کار داشته باشه.
-من تنبلم.
-خوب خانم تنبل غذا اماده اس تشریف نمی ارید؟
پرند خندید و گفت:
-الان می ام بانوی عزیز.
پونه لبخند زنان از اتاق بیرون رفت.پرند برای اخرین بار به تابلو خیره شد.صدای مهیار در گوشش پیچید:غروب فقط غروبای دریا.لبخند تلخی زد و لباسش را تعویض کرد.صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پرند.
-سلام چی شده؟
-اینم عوض احوالپرسیته؟هیچ چی؟
-ببخشید خوبی پوریا؟اخه من تازه حالتو پرسیدم.
-پیش دوستم هستم.می خواستم بدونم طرح هایی که خواستی چی باشه؟
-گفتم که به سلیقه خودت باشه.
-منظره باشه جنگل دریا نمی دونم یا ادم باشه از این بچه مچه ها گربه سگ؟
-پوریا گفتم سلیقه خودت؟
-اگه بد باشه به من مربوط نیست ها!
-گفتم که قبوله.
-تا چند ساعت دیگه می ارمشون.
-ممنونم.
تلفن قطع شد.پرند گفت:
-دیوونه خداحافظی هم نکرد.
دست هایش را شست و سر میز نشست.غذا در فضایی ارام صرف شد.بعد از غذا به اتاقش رفت و مشغول مطالعه شد.حوصله نداشت.دلش می خواست بخوابد.اما خوابش نمی امد.به ساعت نگاه کرد.نزدیک سه بود.با خود اندیشید:شاید خواب باشه.و به خود جواب داد:اگه خواب بود که خواب دیگه.از تخت پایین پریدو به پذیرایی رفت.مادرش مشغول تماشای تلویزیون بود.گوشی را برداشت و به اتاقش برد.شماره خانه عموفرهاد گرفت و منتظر شد.دقایقی بعد صدای سهیلا در گوشش نشست:
-بله؟
-سلام.
-سلام.خوبی؟
-از خواب بیدارت کردم؟
-نه بابا بیدار بودم.مردم از بس که از صبح تا حالا خوابیدم.
-بهتر شدی؟
-اره بابا خوب خوبم فقط یکی نیست اینو به مامان بگه.
-گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم.
-لطف کردی پوریا بهت تلفن زد؟
-اره چطور مگه؟
-اخه دیشب می گفت تو باهاش کار داشتی و یادت رفته بگی.
-اره بهم زنگ زد.
صدای زنگ امد.پرند روی تخت نیم خیز شد و گفت:
-فکر کنم سارا اومد.
-مهمون داری؟
-سارا می خواست بیاد.تو هم اگه حال داری بیا.
-ببینم مامانم راضی می شه.برو به مهمونت برس.
کاری نداری؟
-خداحافظ.
-تونستی حتما بیا.خداحافظ.
سارا با سروصدای زیاد وارد خانه شد.پرند به استقبالش رفت و گفت:
-خدای من تو دوباره اومدی؟
پونه اخم کردو گفت:
-پرند این چه طرز استقبال کردن از مهمونه؟
-من عادت دارم خاله دیگه بهم اثر نمی کنه.
-خوش اومدی.
-ببین خاله اول سر ادمو می شکنه بعد تو دامن ادم گردو می ریزه.
-بیا بشین این قدر ادبیاتتو به رخ ما نکش.
سارا روی مبل فرود امد و گفت:
-چیکار کنم نقاشیم خوب نیست مجبورم دوتا ضرب المثلی رو که بلدم علم کنم.
پونه روی مبل نشست و پرسید:
-مامان و بابا چه طورند؟
-خوب رفتن سفر.
پرند گفت:
-پس تنهایی؟
سارا به ساعتش نگاه کردو گفت:
-دقیقا از سه ربع پیش.
پونه پرسید:
-تنها می مونی؟
-بی بی هست تا چند روز دیگه هم میان.
پرند گفت:
-کاش ازشون اجازه می گرفتی مثل دفعه پیش پیش من می موندی.
-اجازه گرفتم گفتن نه دفعه پیش هم مزاحمشون شدی.
پونه گفت:
-چه مزاحمتی؟خوشحالم شدیم.خیلی هم بهمون خوش گذشت.
سارا به مبل تکیه داد و گفت:
-منم گفتم پرند از خداشه باورشون نشد.
و به قهقهه خندید.پونه در حالی که لبخند می زد بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت.پرند گفت:
-وقت کردی یه کم خودتو تحویل بگیر.
-جون پرند تحویل گرفتنی نیستم.
سرش را بالا برد و حالت مجسمه به خود گرفت.پرند خندید. سارا هم به خنده افتاد و گفت:
-چه خبر؟
-سلامتی!
صدایش را پایین اورد و پرسید:
-بازم با پسر عمه ات دعوات شد؟
-بره گم شه عوضی.
سارا کمی روی مبل جا به جا شد و گفت:
-سرگرمی شنبه های من شده گوش دادن به دعوای تو و پسر عمه ات.
-از بس که دیوونه ای.
-دیوونه نه فضولم خانم جان فضول.
پرند به خنده افتاد و گفت:
-دیوونه!
سارا نگاهی به طرف اشپزخانه انداخت و با صدایی اهسته پرسید:
-نگفتی چه خبر؟
-جدا فضولی سارا.
سارا به مبل تکیه داد و گفت:
-اینو که خودم گفتم تو بگو چه خبر؟
پونه سینی به دست از اشپز خانه بیرون امد.پرند گفت:
-می ریم تو اتاق واسه ات تعریف می کنم.
پونه سینی را روی میز گذاشت و پرسید:
-از درسات چه خبر؟
-فعلا که می رم کلاس کنکور.
پرند گفت:
-لیوانتو بردار بریم تو اتاق من.
سارا لیوان شربت را بردشت و رو به پونه گفت:
-با اجازه خاله بریم واسه حرفای دخترونه.
پونه لبخند مهربانی زد و گفت:
-برید خاله.
سارا به دنبال پرند وارد اتاق شد ودر را پشت سرش بست.نگاهش به تابلو افتاد و گفت:
-اوه چی ساختی؟
پرند لیوان شربتش را روی میز گذاشت و همان طور که لبه تخت می نشست گفت:
-هنوز کار داره؟
-خیلی قشنگ شده دختر موجاش طبیعی طبیعیه.
پرند خندید و گفت:
-زیاد هندونه زیر بغلم نذار.
سارا روی صندلی نشست و گفت:
-باید یکی لنگه همین واسه ام بکشی.
-بعدا فعلا که نمی تونم.
-تو بکش صد سال دیگه بکش.چه خبر از پسر عمه ات؟
-مثل همیشه خوب بود.
-تو دیوونه ای پرند من ارزوم این بود که مثل تو پسر عمه پسر خاله دختر دایی دختر خاله نمی دونم از این چیزا داشتم و تو داری و قدرشون رو نمی دونی.
-حرفای احمقانه نزن سارا من با کمال میل حاضرم تقدیمشون کنم به تو.
-قدر نشناس.
-گاهی وقتا فکر می کنم این هر هفته همدیگه رو دیدن دیوونه کننده اس.
-هی،خل بودن خودتو تقصیر مهمونیاتون ننداز.
-مسخره!
سارا به قهقهه خندید و گفت:
-مهیار چطور بود؟
-گیر دادی به مهیارها؟
سارا با لودگی گفت:
-به شنیدن اخبار مربوط بهش عادت کردم.
و دوباره به خنده افتاد و ادامه داد:
-راستش یه جورایی ندیده ازش خوشم میاد. فکر می کنم شخصیت جالبد داره.
-مهیار؟خل نشو اون هر چیز ممکنه باشه اما شخصیت جالب نداره.
-تو این حرفو ازروی کینه می زنی.
پرند چپ چپ نگاهش کرد.سارا با خنده گفت:
-اعتراف کن که ازش عصبانی هستی.
-مهیار غلط کرده.هیچ وقت نمی تونه اعصاب منو خورد کنه.
سارا از گوشه چشم نگاهش کرد.پرند روی تخت جا به جا شد و گفت:
-اون جوری نگاه نکن اره گاهی وقتا اونقدر از دستش عصبانی می شم که دلم می خواد سرشو بکوبم به طاق.
سارا خندید و گفت:
-به من معرفیش کن حالشو بگیرم.غلط می کنه دوست عزیز منو اذیت می کنه.
-حرفشم نزن همین مونده که باعث ناراحتی تو هم بشه.
سارا با شیطنت گفت:
-این قدر خسیس نباش.
و با لودگی گفت:
-چطور بگم می خوام با پسر عمه ات اشنا بشم.
پرند خیره نگاهش کرد.سارا ابروهایش را بالا کشید و به قهقهه خندید.پرند لبخندی زد و گفت:
-فکر کردم جدی می گی!
-شوخی هم نکردم.
پرند دوباره نگاهش کرد و سارا پقی زد زیر خنده.
واقعا که سارا تو مرز شوخی و جدی رو گم کردی.
-تو منو درک نمی کنی؟
-سوای از شوخی باور کن مهیار ادمی نیست که بشه تحملش کرد.
-مواظب حرف زدنت باش ممکنه اگه ببینمش در موردت فضولی کنم.
-من جلوی روی خودشم می گم.
-از مهیار مهیار کردنت معلومه که اصلا ازش خوشت نمی اد.
پرند با دلخوری به سارا نگاه کرد.سارا به خنده افتاد و گفت:
-شوخی کردم ببخشید.
و دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد.پرند با ناراحتی گفت:
-دیگه با من از این شوخیهای بی مزه نکن.من هیچوقت از اون عوضی خوشم نیومده.سارا چرخی زد و روبروی پرند بر روی زمین نشست و گفت:
-دروغگو رو بردن جهنم….
پرند به طرفش چرخید.سارا خودش را روی زمین انداخت و با صدای بلند به خنده افتاد. چند ضربه به در خورد.سارا به سرعت خودش را جمع و جور کرد.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید