نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۹)

فصل ششم
سهیلا بازوانش را برای در اغوش کشیدن پرند از هم گشود و گفت:
-فکر کردم از ترس اذیتای من نمی ای.
پرند گونه اش را به نرمی بوسید و گفت:
-مزخزف نگو.
اقای نوری گفت:
-تقصیر منه عمو جان من یه کم دیر اومدم.
نرگس خانم گفت:
-چند بار زنگ زدم خونه اتون دلم شور افتاده بود.
پونه گفت:
-به محض اینکه منوچهر اومد راه افتادیم.
وارد خانه شدند.مثل هر هفته همه جمع بودند.به گرمی حال یکدیگر را پرسیدند.همه که از دیر کردنشان احساس نگرانی کرده بودند با خوشحالی جویای حالشان شدند.نادره کنار خود جاباز کردوپرندبین او ومهسا نشست وگفت:
–حالتون که خوبه؟
مهسا جواب داد:
-به مرحمت شما چرا این قدر دیر اومدید؟
پرند لبخند به لب سر بلند کرد.مهیار با اشاره سر سلام کرد و پرند هم با اشاره سر جوابش را داد.
ناصر از ان سوی پذیرایی فریاد زد:
-مامانم داشت بابام رو می فرستاد دنبالتون.
مژگان خانم هم گفت:
-حالا که اومدن جمعمون هم جمع شده.دیگه اذیتشون نکنید.
پرند سری به اطراف چرخاند.پوریا دستش را روی سینه گذاشت و خم شدو گفت:
-چاکر دختر عمو.
پرند سری تکان داد.پوریا پرسید:
-دختر عمو چطوره؟
-خوب تو که امروز صبح حالمو پرسیدی.
پوریا با شیطنت گفت:
-یه گره تو زندگیم افتاده که به دست شما باز می شه دختر عمو.
مهسا گفت:
-پس تمام ادا اصولات سیا کاریه.
-نخیر همه از روی صداقته.پرند گوش نکن اینا می خوان بین ما رو به هم بزنن.
ناصر با خنده گفت:
-پرند خانم اینو دریاب.بچه مردم مرد.
سهیلا گفت:
-پوریا بسه دیگه.
مهیار مجله ای را که ورق می زد به گوشه ای انداخت و نفس عمیقی کشید.اقای نوری پرسید:
-چه خبر از شرکت دایی جان؟
-خبر خاصی نیست دایی.
-اون بار رو فرستادین؟
-بله بالاخره فرستادیمش.
-پولشو چطور گرفتین؟دلار یا ریال؟
-دلار دایی جان خودتون که می دونید من این جوری کار می کنم.
پوریا گفت:
–عمو این بچه مایه دار خسیس فامیله.
مهیار خندید و گفت:
-من فقط اینده نگری می کنم.در ضمن اون شرکت مال من تنها نیست ما سه تا شریکیم.
ناصر گفت:
-حسابت که پرو پیمونه مهیار دیگه اه و ناله سر نده.
مهسا گفت:
-داداشم فردا تو زندگیش خرج و مخارج داره عروسی خونه زن بچه.
پوریا گفت:
-نشمر که الان باید یه چیزی هم دستی بهش بدیم.
سهیلا دست هایش را به هم می مالید و ناارام به نظر می رسید.مهیار به پرند نگاه کرد و گفت:
-پول جمع نکردم خرج زن کنمش.
پرند که متوجه لرزش دست های سهیلا شده بود به ارامی پرسید:
-تو خوبی؟
سهیلا به زحمت لبخندی زدو گفت:
-اره.
وبرای اینکه حرف را عوض کند گفت:
-فرزین دیشب زنگ زده بود.
پونه پرسید:
-حالش خوب بود؟
-به همه سلام رسوند گفت تو مهمونی هفته اینده حتما هست.
پرند لبخند بزرگی زدو گفت:
-اخی خیلی دلم براش تنگ شده.
مهیار با حرص دندانهایش را به هم سایید.پوریا خودش را روی زمین کشید و به طرف پرند رفت و به ارامی گفت:
-خوشحالم که تو هم احساس دلتنگی رو درک می کنی.
پرند با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
اقای توفیقی گفت:
-اها اها پوریا در گوشی نداشتیم ها!
پوریا گفت:
-اول باید پرند رو راضی کنم بعد به همه می گم.
پرند گفت:
-منظورت چیه؟
همه به خنده افتادند.مهیار نیشخند کوچکی زد.پوریا که متوجه شده بود سوءتفاهم شده با دستپاچگی گفت:
-منظوری نداشتم به خدا منظورم چیز دیگه بود.
اقای عظیمی گفت:
-پوریا جان اگه حساب کوچکی و بزرگی هم باشه تو توی فامیل از همه کوچکتری.
پرند با عصبانیت بلند شد.ناصر به قهقهه می خندید.پوریا ایستاد و گفت:
-شما همه اتون توطئه گرید.
اقای نوری گفت:
-پوریا فورا از پرند عذر خواهی کن.
-بابا من که حرفی نزدم.بهش توضیح می دم.
مژگان خانم گفت:
-پوریا!
پوریا چهره در هم کشید و گفت:
-بابا من منظورم اون بود.
پرند چپ چپ نگاهش کرد.پوریا گفت:
-اون……اون دیگه.
پونه با خنده ریزی گفت:
-اوه…….اوه…….اون یکی نه پوریا جان.اون باباش پولش از پارو بالا می ره.
-ا،زن عمو راست می گی؟یه داماد سرخونه خوب نمی خوان؟
پرند با قاطعیت گفت:
-فکرشم نکن.
و روی زمین نشست.همه هاج و واج مانده بودند.پوریا به طرف پونه چرخید و گفت:
-زن عمو خوبی؟
اقای عظیمی گفت:
-اگه ما غریبه ایم بگید ها!
پوریا گفت:
-در رحمت خدا باز شده و من قراره اخر عمریه پولدار بشم.
مژگان خانم گفت:
-پوریا شورش رو در اوردی بسه.
و به سهیلا اشاره کرد.سهیلا بلند شد و گفت:
-دخترا بیان اتاق من.
نادره و مهسا با طمانینه از جا بلند شدند.پرند به مهیار که با نیشخند تلخی به او نگاه می کرد نظری افکندو از جا بلند شد.پوریا گفت:
-احوال دختر عمو؟
-حرفشم نزن.
-سلیقه ام حرومت بشه.
همه به خنده افتادند و پرند در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند به دنبال دخترها وارد اتاق سهیلا شد و در را بست.مهسا روی تخت نشست و گفت:
-پوریا در مورد کی حرف می زد؟
سهیلا لبخند تصنعی زد و گفت:
-پرند بشین.
نادره گفت:
-فرزین چند شنبه می اد؟
پرند روی صندلی نشست و به زمین خیره شد.پیش از انکه سهیلا دهان باز کند مهسا دو باره پرسید:
-نگفتی پرند؟
پرند نگاهش کردو گفت:
-تو که پوریا رو می شناسی به گفتن حرفای احمقانه عادت داره.
-اما حرفاش احمقانه به نظر نمی رسید.کی رو می گفت؟
سهیلا گفت:
-حرفای پوریا رو جدی نگیرید.خودتونم که می دونید اون هیچ وقت یه حرف درست و حسابی نمی زنه.
مهسا گفت:
من فقط کنجکاو شدم.
و رو به پرند ادامه داد:
-دوست توئه؟
-پوریا مزخرف می بافه.
-تو عشق رو نمی فهمی واسه همینم هست که حرفای اونو مزخرف می دونی.
-عشق؟ما هر هفته همدیگه رو می بینیم و پوریا هر هفته عاشق یه نفره.از ستاره های هالیوود گرفته تا دختری که وقتی سوار اتوبوس بوده دیده که کنار خیابون وایستاده و داره تاکسی می گیره.
سهیلا خندید و گفت:
-حق با پرنده پوریا فقط حرف می زنه.
نادره گفت:
-من که سر در نمی ارم این مسئله چه ربطی به ما داره؟
مهسا گفت:
-تو تقریبا هیچ وقت متوجه هیچ چی نمی شی.
پرند که حالتی تهاجمی به خود گرفته بود گفت:
-به هر حال سارا به درد پوریا نمی خوره دنیای اون با دنیای پوریا فرق داره.
-از ستاره های هالیوود که بالاتر نیست.
-یادم نمی اد پوریا ستاره هی هالیوود رو هم به دست اورده باشه.
سهیلا گفت:
-بسه دیگه خواهش می کنم.
پرند دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
-حتی یک کلمه هم در موردش حرف نمی زنم.
نادره با چهره ای در هم کشیده و گرفته سر به زیر نشسته بود.پرند به سهیلا اشاره کرد.مهسا عصبی و بی حوصله به نظر می رسید.سهیلا گفت:
-نادره از کلاسات چه خبر؟
-خبری نیست.
چند ضربه به در خورد و پوریا با سینی چای وارد اتاق شد.سهیلا گفت:
-خودم الان می ام.
پوریا بی توجه به او به طرف پرند رفت و گفت:
-این هفته خودم می خوام از دختر عموم پذیرایی کنم.
مهسا بلند شد و با عصبانیت گفت:
-واسه اختلاط تنهاتون می ذارم.
وبا ناراحتی از در بیرون رفت.پوریا متعجب پرسید:
-چی شد؟
سهیلا گفت:
-همه اش تقصیر توئه.
-بازم کسی رو پیدا نکردین دق دلیتون رو سرش در بیارین گیر دادین به من؟
تادره هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.پوریا صدایش را پایین اورد و گفت:
-پرند جان الهی که ناصر واسه ات بمیره می شه به من بدبخت رحم کنی؟
-سارا به درد تو نمی خوره.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت.نگاهش به مهیار که مشغولشطرنج بازی کردن با پدرش بود افتاد.نادره کنار مادرش نشسته بود و مهسا کنار اقای توفیقی.پونه مشغول صحبت با عمه مهری بود.به ارامی به طرف پدرش رفت و پرسید:
-اجازه هست؟
مهیار نیم نگاهی به او انداخت و پدرش گفت:
-مهیار جان نیروی کمکی رسید.بشین بابا که به موقع اومدی.
پرند همان طور که می نشست گفت:
-می دونید که از تقلب بدم می اد.
-دختر جان دارم مات می شم.
پرند لبخند شیرینی زد و گفت:
-واسه اینه که به حرفم گوش نمی کنید و با من تمرین نمی کنید.
مهیار گفت:
-کیش و مات.ببخشید دایی جان ولی پرند خانم این به خاطر قدرت من در بازی کردنه نه ضعف دایی جون.
اقای نوری گفت:
-باختم رو قبول می کنم.
پرند به مهیار خیره شد و گفت:
-با یه مسابقه چطوری؟
همه سرها به طرفشان چرخید.مهیار لبخندی زد و گفت:
-مهره های سفید یا سیاه؟
اقای نوری گفت:
-صبر کن ببینم ما باید یه دست دیگه با هم بازی کنیم.من هنوز تو رو نبردم.
-اگه اجازه می دی بابا من به جات بازی کنم.
صداها از اطراف بلند شد که((بذار باهم بازی کنن))((باختی پرند))((مهیار دخلت اومده))
اقای نوری گفت:
-ابرومو بخر دختر.
پرند روبه روی مهیار نشست و گفت:
-مهره های سیاه.
مهیار نیشخندی زد و گفت:
-نباید پا تو کفش بزرگترا بکنی.
-واسه ات ارزوی موفقیت می کنم پسر عمه!
اقای توفیقی و اقای عظیمی و پوریا و اقای نوری طرفدار پرند بودند و نادره و مهسا و ناصر و عمو فرهاد طرفدار مهیار ولی سهیلا بی انکه اظهار نظر کند به صفحه شطرنج خیره شد.ناصر گفت:
-خانما نمی ان این تور نمنت یک جانبه رو تماشا کنن؟
مژگان خانم جواب داد:
-خانما کارای مهمتری دارن.
نادره رو به سهیلا کرد و گفت:
-تو طرفدار کی هستی؟
سهیلا از روی خجالت و دستپاچگی نگاهش کرد.پوریا به دادش رسید و گفت:
-سهیلا نخودیه.
همه خندیدند و سهیلا هم به خنده افتاد.مهیار پرسید:
-اماده ای؟
-پرند با لحنی جدی گفت:
-شروع کن.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید