آغاز دوست داشتن (۱۲)
فصل هفتم
سارا به قهقهه خندید و گفت:
-بعدش چی شد؟
-پشت سرم اومد خونه.
-شما دو تا تماشایی هستید.
-مخصوصا قیافه من بعد از اومدنش دلم می خواست کله اشو بکنم.
-اون چی؟
-خندید و واسه ام شکلک در اورد.
-سهیلا چی؟بالاخره فهمیدی چش بود؟
-یه بابا گفتم که مهیار باهاش حرف زد.
-نپرسیدی بهش چی گفته بود؟
-به من چه؟هر چی.
-وای اگه من جای تو بودم از فضولی می مردم.
-همون بهتر که جای من نیستی.
-ناصر چی؟نکنه……
-بره گم شه ناصر بچه اس.
سارا خودش را روی تخت ول کرد و گفت:
-دلش گنده باشه.
-حرف بیخود نزن تا دم در خونه یه کلمه هم حرف نزدیم.
-حسابی خورده تو ذوقش مهیار چی؟
-تا دیشب که برگشتیم خونه دیگه محلش نذاشتم.
-حیفت نیومد.پسر به اون خوشگلی رو.
-ببخشید جنابعالی ایشونو کجا دیدن؟
-تو رویاها!
وبه قهقهه خندید.پرند گفت:
-همچین اش دهن سوزی هم نیست.
-نگو که دلم اش خواست.ببینم این هفته اینجان؟
-اره این هفته خونه ما هستن.
-پس سرتون حسابی شلوغه.
پرند بلند شد و روبروی تابلوی غروب دریا ایستاد و گفت:
-این هفته فرزین هم هست.
-حتما مهیارم حسابی می ره تو نخ کارای شما دو نفر.
پرند با صورت غمگینی جواب داد:
-فکرشم نمی کردم اون در موردم این جوری فکر کنه.
-بهش اهمیت نده بر عکس بذار از زور حسودی بترکه.
-نمی خوام کسی در موردم این جوری فکر کنه.
پونه صدا زد:
-پرند می شه چند لحظه بیای.
پرند بلند شد و گفت:
-الان می ام.
سارا با خنده گفت:
-مطمئنم مامانت می خواد منو پروار کنه.
پرند از در بیرون رفت.مادرش با سینی ای که در ان میوه و بشقاب گذاشته بود منتظرش ایستاده بود.سینی را به دست پرند داد و گفت:
-سرگرم باشین.
-ممنون.
پرند به اتاق برگشت.سارا گفت:
-من که گفتم.
-به قول مامانم واسه سرگرمیه.
سارا از روی تخت بلند شد.خیاری را از سینی برداشت و همان طور که ان را گاز می زد به طرف سه پایه رفت و روبروی تابلو ایستاد.پرند هم سیبی را برداشت و روی صندلی نشست.سارا پرسید:
-نگفتی اینو واسه کی کشیدی؟
-واسه خودم.
-می خرمش.
-چند بار گفتی چند بارم جواب شنیدی فروشی نیست.
-پس هدیه اس؟
-واسه خودم کشیدمش.
-می دونم که هدیه اس.
-اگه راحتت می کنه هدیه اس.
-خب واسه کی؟
-سارا!؟
سارا خندید و گفت:
-فکر کنم پسر عمه ات حق داره عصبانیت می کنه.
-چرا؟
-وقتی عصبانی می شی قیافه ات دیدنیه.
-ممنون.
سارا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-باید برم.
وته خیار را در بشقاب انداخت.پرند با تعجب گفت:
-کجا با این عجله؟
-خانم محترم به ساعت نگاه کردین؟
پرند به ساعت روی دیوار نگاه کردوگفت:
-تازه ساعت هفته.
-باید برم جای دیگه هم کار دارم.
-خونه همه دوستات رو یه روزه سرویس می دی دیگه؟
-دوستای خاصه ام رو.
وخندید.پرند گفت:
-مثل همیشه هم اصرار بی فایده اس اره؟
-خودت که منو بهتر از خودم می شناسی.
پرند لبخندی زد و گفت:
-به مامان و بابات سلام برسون.
-نمی رسونم خواستی خودت بیا بهشون سلام برسون.
-روز دوشنبه اگه خونه باشی می ام.
-واسه ناهار.
-نخیر بانو مگه جنابعالی ناهار و شام اینجا می مونین؟
-ببخشید اخرین بار کی به یه ناهار رسمی خونه اتون دعوت بودم؟
-پرند گفت:
-اون قبول نیست.
-خیلی هم قبوله.دوشنبه ناهار.
از در بیرون رفتند.پونه سرش را از لای مجله بیرون کشید و پرسید:
-می خوای بری؟
-با اجازه اتون.
-شام پیش ما می موندی؟
-نه دیگه باشه یه وقت دیگه.
-این جوری که نمی شه.
-منم بهش می گم مامان.گوش نمی ده که.
-فضولی موقوف دوتا بزرگتر دارن صحبت می کنن.
-سارا.
خندید.پونه هم به خنده افتاد.سارا گفت:
-خاله به پرندم گفتم به شما هم می گم دوشنبه ناهار به هیچ کس قول ندین حتما با پرند بیاین.
-مزاحم نمی شیم.
-ا خاله مامانم دلش واسه اتون تنگ شده اگه دعوت منو قبول ندارین می گم شب خودش زنگ بزنه.
-اخه……..
-خاله خواهش می کنم نه نیارین.اصلا می دونید چیه شب که مامانم زنگ زد حرفاتونو باهاش بزنید فعلا خداحافظ.
پونه به پرند نگاه کرد.پرند ابروهایش را بالا کشید.سارا خنده کنان از در بیرون رفت و گفت:
-شب باهات حرف می زنم.خداحافظ خاله.
-خداحافظ.به مامان و بابا سلام برسون.
-چشم حتما خداحافظ.
-خداحافظ.
در را پشت سرش بست و به سرعت از پله ها سرازیر شد.پونه گفت:
-نباید واسه دوشنبه بهش قول می دادی.
-چرا؟
-می خواستیم بریم خونه عمو فرزین داره می اد.
پرند با حالتی متفکر گفت:
-اصلا یادم نبود چیکار کنم؟
-عیبی نداره حالا که بهش قول دادی.
پونه به روی مبل نشست و دوباره مجله را در مقابل صورتش گرفت.پرند با چهره ای متفکر به طرف اتاقش به راه افتاد.صدای زنگ تلفن در خانه پیچید.گوشی را برداشت و گفت:
–بفرمایید؟!
-سلام خانم.
-شما؟
-شما پرند هستید.
-شما؟
-من می خوام با پرند صحبت کنم.
-گفتم شما؟
-گفتم که با پرند کار دارم.
پرند گوشی را قطع کرد.قلبش به شدت می تپید و رنگش پریده بود.مادرش پرسید:
-کی بود؟
پرند به زحمت جواب داد:
-…..یه مزاحم عوضی.
|