نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۱۳)

فصل هشتم
صدای زنگ تلفن که در خانه پیچید پرند به سرعت به طرف گوشی خیز برداشت و گوشی را در دست گرفت.گفت:
-بله؟
-سلام پرند.
-شما؟
-نشناختی همون هستم که دیروز زنگ زدم.پریروزم زنگ زدم.
-اشتباه گرفتی اقا.
-د نه د می دونم که درست گرفتم.
پرند مکالمه را قطع کرد.تلفن دوباره زنگ زد.چند بار پونه از اشپزخانه بیرون امد و گفت:
-….ا تو که کنار تلفنی چرا جواب نمی دی؟
-مزاحمه.
پونه به طرف تلفن امد و گفت:
-من جواب می دم.
پرند به سرعت گوشی را برداشت و گفت:
-مگه مرض داری؟
-نه به خدا فقط می خوام با هم حرف بزنیم.
-من هیچ حرفی ندارم با شما بزنم.
-شنیده بودم لجبازی.
-پس لطف کنید به همونی که بهتون گفته من لجبازم بگید اگه مرده خودش بهم زنگ بزنه.
-خودش وقت نداشت خواست من زنگ بزنم.
پرند ارتباط را قطع کرد.پونه پرسید:
-چی می گفت؟
-می گه با من کار داره می خواد باهام حرف بزنه.
-باتو؟
-مزاحمه دیگه مامان.
-بهش فکر نکن اماده ای؟
-اره اماده ام شما اماده این؟
پونه سر تاسر خانه را با نگاه وارسی کرد و بعد از اینکه مطمئن شد همه چیز سر جای خودش است گفت:
-بله منم اماده ام.
پرند گره روسری اش را سفت کرد و با چهره ای در هم و خسته به راه افتاد.تمام طول راه در سکوت تلخی سپری شد.به سر کوچه که رسیدند پونه جعبه شیرینی را در دستش جابه جا کرد و گفت:
-چقدر دوره.نای راه رفتن واسه ادم نمی مونه.
پرند سرش را تکان داد و بی انکه حرفی بزند به راهش ادامه داد.ساختمان سفید رنگ خانواده اقای سلیم از دور می درخشید.پشت در رسیدند.پونه روسری اش را مرتب کرد.پرند زنگ زد.دقایقی بعد در به رویشان باز شد و سارا هیاهم کنان به استقبالشان امد.پشت سر او خانم سلیم با طمانینه و وقار از در بیرون امد و روی ایوان بزرگ و سنگی اشان ایستاد.سارا پرند را در اغوش کشید و به پونه سلام کرد و خوش امد گفت.پونه از کنارشان رد شد و لبخند زنان به طرف خانم سلیم رفت.سارا گفت:
-چطوری؟
-خوبم.
-از قیافه ات معلومه چیزی شده؟
-از شنبه تا حالا یه مزاحم زنگ می زنه اعصابمو خورد کرده.
-اینو باش حرص چی رو می خوره گور باباشون مزاحمن دیگه.
-این یکی از از اون مزاحم خرکی هاس.منو به اسم می شناسه.
-بهش اهمیت نده حالش می اد سر جاش.
پرند دستش را به طرف خانم سلیم دراز کرد و سلام کرد.
-سلام پرند عزیز حالت چطوره؟
-خوبم شما خوب هستین؟
-ممنون به مامان می گم چه عجب افتخار زیارت شما رو پیدا کردیم.
-خواهش می کنم کم سعادتی از ماست.
سارا دست پرند را کشید و گفت:
-مامان ما می ریم تو اتق من.
چشمکی زد و ادامه داد:
-شما حرفای زنونه ما حرفای دخترونه.
وپرند را به دنبال خود کشید و از پله ها بالا برد.خانم سلیم با لبخند ملیحی گفت:
-سارا واقعا شیطونه.
وبه پونه تعارف کرد بنشیند و هر دو روی مبل نشستند و مشغول صحبت شدند سارا پرند را داخل اتاقش هول داد و گفت:
-برو تو ببینم تازه چه خبر؟
-هیچ خبر تازه ای ندارم.
-یعنی چه؟
-یعنی همین.
-مهیار بهت زنگ نزده؟
-من با مهیار کاری ندارم که اون بهم زنگ بزنه.
-تو چی؟
-مثل این که نشنیدی چی گفتم!
تمام روز با خوشی بودن در کنار سارا و شیطنت ها و صدای خنده های بلند او سپری شد.خداحافظی که می کردند سارا گفت:
-می بینمت خیلی زود.
پرند جواب داد:
-منتظرتم.
در مسیر بازگشت پونه از خانم سلیم می گفت و پرند از شلوغی های سارا.به خانه که رسیدند صدای زنگ تلفن در هال پیچید.پونه به سرعت خودش را به تلفن رساند و ان را برداشت و پرسید:
-بله؟
-سلام زن عمو.
-سلام زن عمو رسیدن به خیر.
-ممنون.
-حال اقای مهندس ما چطوره؟
-خوبه شما خوب هستید؟عمو جان خوب هستن؟
-ما هم خوبیم کی رسیدی؟
-یه چند ساعتی می شه چند بار تماس گرفتم نبودید؟
-ناهار دعوت داشتیم شرمنده ام زن عمو جان پرند قولش را داده بود.
-خواهش می کنم زن عمو.
-مامانت خوبه؟
-خوبه سلام داره می گه نگرانتون شدیم.
پرند به طرف اتاقش رفت.
-از طرف من از مامانتم عذر خواهی کن انشاءالله اخر هفته خدمت می رسیم.
-خدمت از ماست زن عمو پرند چطوره؟
-خوبه سلام داره.
پونه با نگاه به دنبال پرند گشت و گفت:
-چند لحظه گوشی صداش کنم.
-ممنون.
صدا زد:
-پرند فرزین خانه.
پرند از اتاقش بیرون امد.پونه گوشی را به طرفش گرفت و گفت:
-فرزین!
پرند با حرکات سر و دست اشاره کرد نمی خواهد با تلفن صحبت کند.پونه اخم کرد و گوشی را به طرف پرند تکان داد.پرند با نارضایتی گوشی را گرفت و گفت:
-سلام.
-سلام خوبی؟
-ممنون رسیدن به خیر.
-مرسی حالا دیگه واسه این که منو نبینی بهونه می اری می ری مهمونی؟
-نه به خدا اصلا حواسم نبود شما امروز می ایید ببخشید.
-چی گفتی؟
-گفتم حواسم نبود شما………
-همین جا صبر کن کی؟
-تو.
-افرین دختر خوب.
پرند خندید و گفت:
-دیگه شدی اقای مهندس.
-کوچیک شمام.
لبخند از روی لبهای پرند محو گشت.گفت:
-پنج شنبه می بینمت.
-یعنی تا قبل از اون روز نمی خوای منو ببینی؟
-تشریف بیار از دیدنت خوشحال می شم.
-سعی می کنم تا پنج شنبه یه جوری طاقت بیارم.
-خب……کاری نداری؟
-می خوای قطع کنی؟
-بله؟
-هیچ چی؟گفتم خداحافظی نمی گم چون پنج شنبه می بینمت.
-خداحافظ.
پرند گوشی را قطع کرد.پونه شروع کرد به حرف زدن و گفت:
-خیلی بد شد نرفتیم ممکنه زن عموت ناراحت بشه.البته مژگان اصلا از این اخلاقا نداره اما هر چی باشه توقع داره پسرش فارغالتحصیل شده ولی ما…….
پرند با چهره ای متفکر و مغموم بی انکه حتی صدای مادرش را بشنود به طرف اتاقش رفت.در را که بست سیل افکار و اندیشه های گوناگون به ذهنش هجوم اورد.با خود اندیشید:چرا باید فکر کنم فرزین احساسی نسبت به من داره.این طوری نیست مهیار عوضی فقط می خواست منو عذاب بده خب این درسته که فرزین با من مهربونه اون از بچگی با من مهربون بود اونم واسه من که هیچ خواهر و برادری نداشتم و فرزین مثل یه برادر بزرگ تر از من حمایت می کرد. اگرم من باهاش خوبم واسه اینه که اونو مثل داداشم می بینم.اگه اون مهیار دیوونه فکر می کنه که چیزی جز اینه داره اشتباه می کنه.
صدای ضرباتی که به در می خورد او را به خود اورد.پرسید:
-بله؟
پونه در را باز کرد و همان طور که در استانه در ایستاده بود پرسید:
-خوبی؟
-بله.
پس…..
پرند به اطراف نگاه کرد.روی تخت افتاد.گفت:
-یه کم خسته شدم.چیز خاصی نیست.
-باشه استراحت کن.
از در بیرون رفت و پرند را با دنیایی از افکار عجیب و غریب تنها گذاشت.

فصل نهم
صدای زنگ در که بلند شد پرند چهره در هم کشید و گفت:
-شروع شد.
اقای نوری با تشر گفت:
-پرند همین الان از حرفی که زدی معذرت بخواه.
-معذرت می خوام.
پونه در را باز کردو گفت:
-نرگس خانم و اقای توفیقی.
اقای نوری از روی مبل بلند شد و برای استقبال از انها به طرف در ورودی اپارتمان رفت.بوی غذا در خانه پیچیده بود.میوه های تمیز که با سلیقه خاصی در ظرف بزرگ بلورینی چیده شده بودند روی میز خودنمایی می کردند.ناصر با سروصدای زیادی وارد شد:
-سلام……سلام…….سلام.مزاحم های هفتگی هنوز کسی نیومده؟ببین مامان هی می گی ما عقب موندیم هنوز هیچ کس نیومده.
اقای نوری لبخند زنان همان طور که تعارف می کرد بنشینند گفت:
-عوضش تو گرفتن جا مشکلی ندارید.هر جا خواستید بنشینید.
-حق با دایی جونه از این نظر شانس با ماست پرند چطوره؟
-خوبم ممنون.
نادره گفت:
-دایی جان شما ناصر رو به بزرگی خودتون ببخشید.
-ناصر که حرفی نزد دایی جان.
-می بینید دایی اینا همه اشون با من دشمن.
پرند گفت:
-بلبل زبونی بسه.
وصورت عمه اش را بوسید و گفت:
-خوش اومدین عمه.
-قربونت بشم عمه جان.
همه نشستند.پونه در کنار نرگس خانم نشست.نرگس خانم پرسید:
-دوشنبه نیومدین خونه داداشم؟
-تلفنی که گفتم دعوت داشتیم پرند یادش نبود و به دوستش قول داده بود بریم اونجا.
نادره پرسید:
-سارا؟
وناصر ریز خندید.پرند چشم غره ای به ناصر رفت و جواب داد:
-اره تقصیر منه پاک فراموش کرده بودم دوشنبه فرزین از سفر می اد.
اقای نوری و اقای تو فیقی هم خیلی زود مشغول صحبت شدند.پونه گفت:
-حتما مژگان از دستمون ناراحت شد؟
-نه فقط نگرانتون بود همه نگران بودیم.مژگان می گفت نکنه خدایی نکرده واسه اشون اتفاقی افتاده باشهومخصوصا این که تلفنتون هم جواب نمی داد.
-حتما حسابی دلواپسمون شده بودین؟
ناصر به اهستگی گفت:
-مخصوصا فرزین مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین می پرید.
پرند خود را به نشنیدن زد.نادره گفت:
-سهیلا چند بار زنگ زد.
پرند گفت:
-تقصیر سارا شد ازم قول گرفت بعدش مامان گفت همون روز فرزین می اد.
صدای زنگ بلند شد.پرند که راهی برای گریز یافته بود گفت:
-من باز می کنم.
به سرعت به طرف ایفون رفت.گوشی را برداشت و پرسید:
-کیه؟
پوریا گفت:
-باز کن اقای مهندس تشریف اوردن.
پرند در را باز کرد.همه نگاه ها به او خیره شده بود.گفت:
-عمو اینها هستن.
ناصر گفت:
-واقعا که حلال زاده ان.
پرند در اپارتمان را باز کرد.پوریا اولین نفری بود که وارد خانه شد.با لودگی گفت:
-جناب مهندس فرزین نوری.
وخم شد.فرزین لبخند به لب وارد خانه شد و گفت:
-خودتو لوس نکن پوریا.
با نگاهی گرم به پرند خیره شد و گفت:
-سلام.
-سلام خوش اومدی.
اقای نوری به طرفش رفت و او را در اغوش کشید.مژگان خانم و سهیلا وارد خانه شدند و همه با هم مشغول احوالپرسی و دیده بوسی.فرزین از فراز سر همه به پرند که با سهیلا خوش و بش می کرد نگاهی انداخت و لبخند شادی بر لبانش نشست.پونه تعرف کرد بنشینند و همه به طرف پذیرایی رفتند.سهیلا گفت:
-چرا دوشنبه نیومدین؟
پوریا به اهستگی زیر گوش پرند گفت:
-بگو به جای پوریای دل شکسته رفته بودم دیدن سارای عزیز.
اقای نوری گفت:
-خب عمو جان از دانشگاه بگو.
پرند جواب داد:
-بهت که گفتم ببخشید.
-یادت باشه بی معرفتی ها.
فرزین لبخند به لب و سر به زیر گفت:
-دیگه تموم شد عمو.
پوریا گفت:
-حالا حالش خوب بود؟
-به تو چه؟مگه فضولی؟
ناصر گفت:
-اقا تو پچ پچ ما هم هستیم ها.
اقای نوری پرسید:
-داداش مثل همیشه دیر می اد؟
مژگان خانم جواب داد:
-می اد.گفت مثل هر هفته یه کم دیر می رسه.
نادره که کنار سهیلا نشسته بود با او مشغول صحبت شد.فرزین از دانشگاه می گفت و هر از چند گاهی نگاهی به پرند که با پوریا صحبت می کرد می انداخت.ناصر در مورد حرف های فرزین اظهار نظر می کرد.صدای زنگ در دوباره بلند شد.پوریا گفت:
-مهیار خان با خانواده.
وباصدای بلند خندید.پرند با تانی از جا بلند شد و به طرف ایفون رفت.
-بله؟
-باز کن عمه جان.
-سلام عمه بفرمایید.
در را باز کرد.ناصر گفت:
-افرین به عقل پوریا ترشی نخوری پسر جان.
دوباره احوالپرسی و دیده بوسی.مهیار کنار فرزین نشست و پرسید:
-چطوری؟
-خوبم.
مهسا لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.نادره حرف می زد و پرند مشغول پذیرایی بود.سهیلا به ارامی از مهسا پرسید:
-دیر اومدید؟
مهسا کمی اطراف را پایید و گفت:
-مهیار نمی اومد.
-چرا؟
-مهسا با ابرو به پرند اشاره کرد.پرند سینی شربت را در مقابل فرزین گرفت.فرزین با محبت نگاهش کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
ولیوان را از داخل سینی برداشت.پرند جواب داد:
-بله.
وسینی را در مقابل مهیار گرفت.مهیار لیوان شربت را برداشت و خطاب به فرزین که به پرند خیره شده بود گفت:
-کمکت کنم مهندس جان؟
ناصر که متوجه انها بود خندید و گفت:
-منم هستم اقا جون.
پرند چهره در هم کشید و زیر لبی گفت:
-تو لطفا خفه شو.
مهیار با صدای بلندی خندید و فرزین شرمنده سر به زیر انداخت.عمه نر گس گفت:
-چیز خنده داری هست بلند بگید ما هم بخندیم.
مهسا به ارامی گفت:
-این دختره مهره مار داره.
سهیلا گفت:
-مهسا!
نادره که متوجه نمی شد پرسید:
-از کی؟
ناصر لیوان شربت را برداشت و گفت:
-حالا دیگه من خفه شم؟
-حوصله تو رو دیگه ندارم ناصر.
صدای زنگ تلفن بلند شد.پرند سینی را به دست ناصر داد و گفت:
-اینو بگیر.
وبه طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پرند.
رنگ پرند پرید.پشت به بقیه کردو گفت:
-خواهش می کنم مزاحم نشید ما مهمون داریم.
-می دونم.
-پس لطفا مزاحم نشید.
-تا وقتی که منو از خودت برونی من دست بردار نیستم.بابا به چه زبونی بگم خانم گل من دوستت دارم.
پرند گوشی را قطع کرد.اقای نوری گفت:
-کی بود بابا؟
پرند به خود امد و گفت:
-اشتباه گرفته بود.
ناصر به بقیه شربت تعارف کرده بود.سینی را به طرف پرند گرفت.پرند سینی را از دستش گرفت و با صورتی متفکر به طرف اشپزخانه به راه افتاد.ناصر گفت:
-دستم درد نکنه.
پرند بی توجه به او به اشپزخانه رفت.سهیلا بلند شد و به دنبال پرند وارد اشپزخانه شد.پرند پشت میز نشسته بود.سهیلا پرسید:
-کمک نمی خوای؟
-نه ممنون.
-چیزی شده؟
-نه چیزی نیست.
پرند از پشت میز بلند شد و گفت:
-بریم پیش بقیه.
وبازوی سهیلا را گرفت و او را به طرف بیرون هدایت کرد.وارد پذیرایی شدند.پوریا گفت:
-اینم خودش پرند جان مگه من واسه ات رنگ و طرح و از این جور چیزا نخریدم؟
-بله.
ناصر گفت:
-پس تابلوی جدید تو کاره؟
-هنوز کاری رو شروع نکردم.
فرزین گفت:
-کار جدید چی داری؟
-چیز خاصی ندارم.
اقای نوری گفت:
-چرا کار جدیدت رو به بچه ها نشون نمی دی؟
مهری خانم گفت:
-چرا نمی اری ببینمش.
پرند سر به زیر انداخت و گفت:
-اصلا قشنگ نشده.
نرگس خانم گفت:
-ما دلمون می خواد ببینمش.
پونه گفت:
-بیارش مامان.
همه نگاه ها به پرند خیره شده بود. مهیار گفت:
-نترس بدتر از بقیه تابلوهات که نیست.
همه خندیدند.مهری خانم گفت:
-مهیار شوخی می کنه.
نادره گفت:
-همه تابلوهای پرند قشنگه.
فرزین گفت:
-من عاشق تابلوهات هستم.
مهیار گفت:
-معلومه که تو با هنر اشنایی نداری.
سهیلا گفت:
-چرا تابلوت رو نمی اری ببینیم؟
-الان می ارم.
پرند به طرف اتاقش رفت.اقای توفیقی گفت:
-مهیار خیلی بی انصافی باید اعتراف کرد که کارهای پرند خیلی قشنگه.
اقای عظیمی گفت:
-مهیار گاهی مواقع مرز بین شوخی و جدی رو گم می کنه.
مهیار گفت:
-اما من جدی ام.
فرزین گفت:
…….ولی من عاشق تابلوهای پرند هستم.

مهیار می خواست چیزی بگوید که پرند تابلو به دست از اتاقش بیرون امد.صحنه ای از غروب دریا با موج های خروشان.صدای تحسین از هر طرف بلند شد.حتی برق تحسین در چشمان مهیار نیز درخشید.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید