آغاز دوست داشتن (۱۴)
مهیار می خواست چیزی بگوید که پرند تابلو به دست از اتاقش بیرون امد.صحنه ای از غروب دریا با موج های خروشان.صدای تحسین از هر طرف بلند شد.حتی برق تحسین در چشمان مهیار نیز درخشید.
اقای توفیقی گفت:
-واقعا زیباست.
پرند خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
-از تعارفتون ممنون.
-ولی من تعارف نمی کنم.
فرزین گفت:
-واقعا هنر مندی پرند.
مهسا با پوزخندی گفت:
-هنر!
سهیلا زیر چشمی به مهیار که با لیوان شربتش بازی می کرد نگاه کرد.مهسا دست هایش را به سختی به هم مالید و فرزین به تابلوی پرند چشم دوخته بود.ناصر گفت:
-غروب دریا!
وهمان طور که به مهیار نگاه می کرد ریز خندید.
اقای توفیقی گفت:
-می شه از نزدیک ببینمش؟
پرند محجوبانه به طرفش رفت و تابلو را به دستش داد.بحث بر سر تابلو شروع شد و ان را دست به دست می دادند و هر کس در موردش اظهار نظر می کرد.مهسا حتی ان را نگاه نکرد و تابلو را به دست نادره داد.پرند به مهیار نگاه کرد.مهیار سر بلند کرد و در یک لحظه نگاهشان به هم گره خورد.هر دو به سرعت چشم چرخاندند.تابلو به دست مهیار رسید.ان را در مقابل صورتش گرفت و به ان خیره شد.اقای توفیقی گفت:
-خب نظر شما چیه مهندس جان؟
-بدک نیست.
فرزین که به طرف تابلو سرک می کشید گفت:
-هنر مندانه اس.
-می شه بیشتر روش کار کرد.
پرند گفت:
-گفتم اصلا قشنگ نشده.
-نه اونم دیگه شکسته نفسیه من می گم جای کار بیشتر هم داره.
فرزین گفت:
-من واسه دفتر کارم می خرمش.
-فروشی نیست.
مهیار لبخند به لب ان را به طرف فرزین گرفت و گفت:
-شفارش چی؟سفارش می تونیم بدیم؟
ناصر گفت:
-نکنه تو هم می خوای؟
پوریا گفت:
-منم می خوام واسه اتاق کار بعد از اینم.
پرند گفت:
-قبل از شما سفارش دادن.
پوریا گفت:
-خاک بر سرم من حتما می خوام.همه به خنده افتادند.پونه گفت:
-تو از کجا فهمیدی کی سفارش داده؟
-حس شیشم زن عمو.
پرند گفت:
-فعلا نمی تونم سفارش کسی رو قبول کنم.
فرزین گفت:
-هر وقت که تونستی.
-هر وقت تونستم بهتون اطلاع می دم.
تابلو را گرفت و به اتاقش برگشت و ان را روی سه پایه گذاشت.از اتاقش که بیرون می امد نگاهش به مهیار افتاد که با مهربانی نگاهش می کرد.هنوز هم حرف ها بر سر تابلو نقاشی پرند بود.مهیار لبخندی زد.پرند چهره در هم کشید و سر به زیر انداخت.شب به ارامی و سر خوشی سپری شد.پوریا شیرین زبانی می کرد و همه را می خنداند.عمو فرهاد که دیر تر از همه امده بود از خاطرات دوران کودکی اشان می گفت و بقیه را هم به این هیجان انداخته بود که خاطرات گذشته را زیر و رو کنند.هر گاه نگاه مهیار و پرند به هم گره می خورد هر دو به سرعت چشم می چرخاندند.سهیلا در عوامل خود غرق بود و مهسا مدام مراقب حرکات فرزین و پرند بود و به شدت عصبی می نمود.نادره ریز می خندید و ناصر با چشمانی تیز بین همه جا را زیر نظر داشت.برق ها که خاموش شد پرند از پنجره اتاقش به اسمان سیاه اما پر ستاره شب نگاه کرد.سهیلا پرسید:
-خوابت نمی بره؟
پرند چشم هایش را بست و گفت:
-فردا حتما از امروز بهتره.
مهسا با کنایه گفت:
-البته واسه بعضی ها.
نادره به خواب رفته بود.پرند چشم باز کرد و دوباره به اسمان نگاه کرد.در حالی که بی اختیار لبخندی روی لبش نشسته بود گفت:
-شاید!
فصل دهم
پوریا با هیاهو گفت:
-حریف شطرنج.
اقای توفیقی خنده کنان گفت:
-پوریا تو واقعا از خواب بیدار شدی می خوای شطرنج بازی کنی؟
-چیکار کنم عمو مردم صبح جمعه می رن کوه پارک دشت و…..
مهیار گفت:
-جنگل دشت بیابون…….
-ای گفتی ما تو خونه می مونیم.از روی بی کاری هم می زنه به سرمون می خوایم شطرنج بازی کردن مردمو تماشا کنیم.
فرزین گفت:
-من پا هستم.
ناصر گفت:
-پرندو صدا کنید.
پرند از اشپزخانه فریاد کشید:
-من حوصله ندارم.
همهمه ها بالا گرفت و صداها بلند شد که:
-پرند بیا.
-بیا خانمی نترس فرزین ملاحظه ات رو می کنه.
-من بازی نمی کنم.
اصرارها بالا گرفت.سهیلا دست پرند را گرفت و او را کشان کشان از اشپزخانه بیرون اورد.شرط بندی ها شروع شد.پرند گفت:
-با شرط بندی اصلا بازی نمی کنم.
پوریا گفت:
-می ترسی ببازی ما ضرر کنیم؟
-نه هول می شم نمی تونم بازی کنم.
مهیار گفت:
-دوست دارم ببینم فرزین چه جوری شکستت می ده.
ناصر گفت:
-شایدم پرند شکستش داد.
اقای عظیمی گفت:
-من رو هر دوتاتونم حساب می کنم.
وهمه را به خنده انداخت.پرند روبروی فرزین نشست.نادره گفت:
-مثل ههفته پیش شد.
پوریا گفت:
-اِ مگه هفته پیشم این دوتا با هم بازی کردن؟
دوباره همه به خنده افتادند.نادره گفت:
-بی مزه.
فرزین پرسید:
-سیاه یا سفید؟
-سیاه.
مهیار در کنار فرزین نشست.سهیلا هم در کنار پرند جای گرفت.مردها با هم مشغول صحبت شدند و زن ها با هم.پرند همان طور که مهره ها را می چید گفت:
-فقط می خواستید منو بندازید تو دردسر خودتون برید در مورد کارای شرکت و ساختمون و بازار حرف بزنید دیگه.
اقای نوری گفت:
-ما حواسمون بهتون هست عمو.
پوریا گفت:
-عمو منوچهر شمام عقب کشیدی؟
-من به کار خوونا کار ندارم.
-فرزین حرکت را اغاز کرد.مهسا در سمت دیگر فرزین نشست و گفت:
-ماشکستتون می دیم.
-فرزین گفت:
-خدا نکنه.
پرند با عصبانیت مهره اش را روی صفحه شطرنج کوبید.مهیار دستی به موهایش کشید و گفت:
-دخلت اومده.
همه نگاه ها به طرف مهیار چرخید.خندید و گفت:
-فقط دخلت اومده.
نادره پرسید:
-دخل کی؟
و مهیار قهقهه زنان بلند شد و به طرف جمع مردها رفت.پرند گفت:
-کیش و مات.
پوریا فریاد کشید:
-مات شد تو چهار حرکت مات شد.مهیار که هنوز جایگیر نشده بود به طرف انها برگشت.فرزین دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
-من تسلیمم.
مهسا سرسختانه گفت:
-این دست و پنجه نرم کردن بود.
-سهیلا گفت:
-اما مسابقه بود رسمی و قانونی.
مهیار گفت:
-گفتم که دخلت اومده.
ناصر گفت:
-ای دودوزه باز!
اقای توفیقی گفت:
-این دختر همه چیز تمومه.
و پونه افتخار کنان به پرند چشم دوخت.صدای زنگ در همه را ساکت کرد.پونه با تعجب پرسید:
-کیه این وقت صبح؟
و پرند بی اختیار به ساعت روی دیوار نگاه کرد.چیزی به یازده نمانده بود.اقای نوری گفت:
-من الان باز می کنم می بینم کی پشت دره.
مژگان خانم گفت:
-شاید اشتباه زنگ زدن.
اقای نوری ایفون را برداشت و پرسید:
-کیه؟
صدای اشنای سارا در گوشش طنین انداخت:
-سلام عمو.
-سلام عمو جان.
پرند ناباورانه گفت:
-ساراست.
پوریا هیجان زده گفت:
-سارا خانم!
وهمه را به خنده انداخت.اقای نوری در را باز کرد.ایفون را گذاشت و به پرند که هاج و واج مانده بود گفت:
-پاشو دختر واسه ات مهمون اومده.
پرند به سختی از جا بلند شد و به طرف در اپارتمان رفت و ان را باز کرد.سارا از پاگرد پیچید و از همانجا گفت:
-سلام مزاحم نمی خوای؟
پرند که خود را باز یافته بود جواب داد:
-سلام مراحم می خوایم بیا تو.
دست یکدیگر را فشردند و سارا وارد پذیرایی شد و با صدای بلند سلام کرد.جوان ها ایستادند.پرند گفت:
-معرفی می کنم بهترین دوست من سارا خانم.
سارا گفت:
-خوشوقتم.
پرند گفت:
-از همین اول معرفی می کنم سارا جان عمه نرگسم هستن.
سارا دستش را فشرد و گفت:
-تعریف شما را زیاد شنیدم.
-پرند لطف داره.
-زن عمو مژگانم.
-همیشه دلم خواسته از سوپ های خوشمزه اتون بخورم.
پرند خندید و گفت:
-زن عمو من……..
-خوشحال می شیم تشریف بیارید در خدمت باشیم.
سارا با شیطنت گفت:
-چشم اگه پرند منو بیاره البته نه برای سوپ.
-عمه مهری.
-تعریف شما رو زیاد شنیدم.
-پرند به من لطف داره.
-مامانم رو هم که می شناسی.
-خوبین خاله؟
-تو چطوری؟مامان چطوره؟
-خوب هر دوتامون.
-عمو حجت.
-خوشوقتم اقا.
-به همچنین.
-عمو فرهاد.
-پدر سهیلا خانم و اقا فرزین و……
کمی فکر کرد.پوریا گفت:
-اقا پوریا.
همه به خنده افتادند.سارا هم خندید و ادامه داد:
-اقا پوریا خوشوقتم.
-منم خوشوقتم.
-بابا رو که می شناسی؟
-خوبین عمو؟
-بابا چطوره؟
-خوبه گفت بهتون بگم مشتاق دیدار اقای نوری.
-از طرف من بهش بگو افتخار نمی دین اقای سلیم.
-عمو مهدی.
-از اشناییتون خوشوقتم.
-ممنون منم خوشوقتم.
-اما بقیه نادره دختر عمه ام هستن.
سارا دستش را به گرمی فشرد و گفت:
-احساساتی و زود رنج درست گفتم پرند؟
اقای نوری گفت:
-مثل اینکه پرند حسابی پته ها رو ریخته رو اب.
-تقصیر پرند نیست من زیادی فضولم.
-اختیار دارید خانم.
-سهیلا دختر عموم.
-تعریف شما رو که زیادتر از بقیه شنیدم.اون قدر زیاد که تقریبا بهتون حسودیم می شه.
-پرند حتما به من لطف داره.
-من واقعیت رو گفتم ناصر پسر عمه ام.
-خوشحالم که با شما اشنا می شم.
-برای ما هم باعث افتخاره.
-پوریا پسر عموم.
-بله با ایشون که از قبل اشنا شده بودم حالتون خوبه؟
-بله…بله….بهتر شدم.
سارا لبخند موذیانه زد.پرند ادامه داد:
-مهیار پسر عمه ام.
-خوشوقتم.
-ممنون.
پرند که سردی مهیار را دید به سرعت گفت:
-فرزین پسر عموم.
-اقای مهندس درس تموم شد؟
-بله خدا رو شکر.
-بهتون تبریک می گم.
-ممنون.
-و مهسا دختر عمه ام.
-خوشوقتم خانم.
-من خوشوقتم.
همه نشستند و سکوت بر همه جا سایه افکند.پرند به ارامی پرسید:
-چه خبر؟
-ناراحت که نشدی اومدم؟
-معلومه که نه خیلی هم خوشحال شدم.
سارا باصدای بلندتری گفت:
-من معذرت می خوام که تو مهمونی خانوادگی شما شرکت کردم.اون هم بی دعوت.
پونه گفت:
-این حرفا چیه عزیزم تو از خودمونی.
-لطف دارید خاله راستش دوشنبه تولد منه می خواستم پرند رو دعوت کنم و این مهمونی خانوادگی بهونه ای شد که از بقیه هم خواهش کنم تشریف بیارن.یه جمع دوستانه اس خوشحالم می شم که اقوام پرند هم تو مهمونی من حضور داشته باشند.
پوریا گفت:
-واسه ما مایه افتخاره.
همه ریز خندیدند.سهیلا چشم غره ای به پوریا رفت و گفت:
-حتما می اییم برای ما باعث افتخاره.
اقای توفیقی پرسید:
-ما هم دعوتیم؟
-خوشحال می شم تشریف بیارید ولی ممکنه با ما جوونه حوصله اتون سر بره.
اقای نوری خندید و گفت:
- این یعنی این که پیر شدی پسر خوب.
سارا گفت:
..قصد من این نبود که……….
اقای عظیمی خنده زنان گفت:
-دیگه حرفتو زدی سارا خانم.
-من متاسفم.
اقای نوری گفت:
-سربه سرت می ذارن عمو به دل نگیر.
-به هر حال عذر می خوام قصد تو هین نداشتم.
-توهینی هم در کار نبود عمو جان واقعیت بود.
سارا گفت:
من رو بیشتر از این شرمنده نکنید.
مهری خانم گفت:
-مظلوم گیر اوردید؟سربه سرت می ذارن اهمیت نده.
پوریا گفت:
بله سربه سرتون می ذارن.
سارا کمی این پا و اون پا کرد و بلند شد.پرند با تعجب پرسید:
-کجا؟
-نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم.
پونه گفت:
این حرفا چیه؟بشین خاله.
صدای تعارف کردن از هر طرف بلند شد.سارا نگاهی به مهیار انداخت و گفت:
-چشم.
اقای نوری گفت:
-پرند عزیزم می خوای بچه ها رو ببر تو اتاقت راحت باشید.
پرند لبخندی زد و گفت:
-بله.
سارا با لحنی معترض گفت:
-نه من اینجا راحتم.
نادره بلند شد و گفت:
-بریم تو اتاق بهتره.
سهیلا و مهسا هم بلند شدند.پوریا چشم غره ای به انها رفت و پرند با شیطنت گفت:
-بریم تو اتاق من!
سارا هم بلند شد.پوریا دستش را به نشانه تهدید پرند بالا اورد و تکان داد و پرند که پشت سر همه بود به پوریا زبان درازی کرد و همه خندیدند.ناصر گفت:
-خانما اجازه می دن ما هم بیاییم.
پیش از ان که کسی دهان باز کند سارا گفت:
-خواهش می کنم.
پوریا به سرعت بلند شد و گفت:
-این عالیه!
ناصر هم بلند شد پرند چهره در هم کشید.ناصر بی توجه به او گفت:
-شما نمی ایید؟
فرزین نگاهی به مهیار انداخت و گفت:
-شما برید.
بچه ها وارد اتاق پرند شدند.نادره و مهسا بر لبه تخت نشستند.سارا روی صندلی و پوریا و ناصر و سهیلا روی زمین.اخرین نفر پرند بود که با استکان های چای وارد اتاق شد.پوریا معرکه گرفته بود.پرند سینی را مقابل سارا گرفت.سارا اشک چشم هایش را پاک کرد و همان طور که استکان چای را بر می داشت گفت:
-پرند جون پسر عموت خیلی شیطونه.
پوریا دستش را روی سینه گذاشت و گفت:
-من مخلص شمام.من نوکرتونم من…….
پرند تشر زد:
-بسه دیگه پوریا.
سارا گفت:
-چقدر با مزه اس.
و با صدای بلند خندید.اقای عظیمی گفت:
-به گمونم پوریا معرکه گرفته.
اقای نوری گفت:
-پسرم به باباش رفته.
صدای خنده از اتاق پرند قطع نمی شد.فرزین دودل بود که برود یا نه.منتظر بود مهیار اشاره ای کند و مهیار بی خیال از شرکت و کارهایش می گفت.پونه گفت:
-سارا واقعا سرزنده اس دوستی اون واسه پرند غنیمته.روحیه ادمو عوض می کنه.
پوریا هیجان زده گفت:
-به من گفت بامزه….به من!
سهیلا تشر زد:
-پوریا!
و نادره در حالی که به خاطر خنده های سارا به شدت می خندید گفت:
-پوریا رو.
پرند هم به خنده افتاد.فرزین دل دل می کرد که برود یا نه.بلند شد و به طرف اتاق پرند به راه افتاد.مهیار نگاهش کرد.فرزین وارد اتاق شد.ناصر گفت:
-بفرما اینجا مهندس جان.
فرزین کنار پرند نشست و گفت:
-مزاحم که نیستم؟
سارا خنده کنان و بریده بریده گفت:
-ال…بته…که…نه…می گفت…تی.
پوریا گفت:
-جای شما پر با کله رفتم تو جوب پر از اب.فکرشو بکنید زیر بارون توی جوب اب وسط خیابون ولی عصر.
سارا پرسید:
-شما خاطره خوشمزه ندارید اقای مهندس؟
فرزین در حالی که لبخند به لب داشت جواب داد:
-نه اونقدری که پوریا داره.
ناصر گفت:
-خاطرات فرزین خان همه مربوطبه درس و دانشگاست.
پوریا گفت:
-مهندس از ما بهترونه بابا گروه خونش به ما نمی خوره.
فرزین محجوبانه گفت:
-نه فقط من زندگیم به شلوغی زندگی تو نیست.
سارا گفت:
-پوریا می شه خودت تعریف کنی.
-نوکرتم هستم.
سارا مشتاقانه به پوریا چشم دوخت و پوریا که جایی برای عرض اندام پیدا کرده بود دوباره با حرارت شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته اش.صدای خنده سارا بلند تر از بقیه صداها در خانه می پیچید.
نرگس خانم گفت:
-پوریا حسابی به وراجی افتاده.
مهری خانم با خنده گفت:
-بچه یک هفته بیشتره داره جز می زنه و سارا سارا می کنه.
همه به خنده افتادند.مهیار بلند شدو گفت:
-تا من نباشم پوریا از بالای منبر پایین نمی اد.
و به طرف اتاق به راه افتاد.اقای نوری گفت:
-سربه سرش نذاریها داره دل می بره.
و دوباره همه به خنده افتادند.مهیار لبخند به لب وارد اتاق شد.همه سرها به طرف او چرخید.گفت:
-چه خبره معرکه گرفتین؟
سارا گفت:
-می خواستیم شما رو بکشیم تو اتاق.
قلب سهیلا لرزید.لحن سارا ان قدر نرم و طناز بود که پشت پرند هم لرزاند.پوریا که با امدن مهیار ارام شده بود گفت:
-خاطرات پسر عمه ام از خاطرات منم بامزه تره.
سارا گفت:
-خوشحال می شم اگه واسه امون از خاطراتشون بگن.
مهیار در سمت دیگر پرند نشست و گفت:
-من ترجیح می دم شنونده باشم.تعریف کن پوریا.
-اختیار دارید!
-تعریف کن من که غریبه نیستم.
سارا نگاه طنازی به مهیار انداخت و گفت:
-بگو پوریا رفتی تو جنگل…..
سهیلا رنگ پریده و پریشان به مهیار نگاه کرد.مهیار زیر گوش پرند گفت:
-دوستت خیلی زود با همه پسر خاله می شه.
لبخند روی لبهای پرند ماسید.با حالتی جدی جواب داد:
-بله سارا خونگرمه خیلی زیاد!
-کاش بعضی ها ازش یاد می گرفتن.
پرند با تعجب نگاهش کرد.مهیار بی توجه به حال او به خنده افتاد و گفت:
-پوریا از اون روزی که اومدی شرکت ما واسه خانم بگو.
همه به خنده افتادند.سارا گفت:
-باید واسه ام تعریف کنی.یالله یالله.
-چشم بانوی من.
فرزین گفت:
-باید دوستت رو زودتر به ما معرفی می کردی پرند.
مهسا هم خنده کنان گفت:
شما باعث می شید حوصله ادم سر نره.
سهیلا لبخندی تصنعی زد و به کف اتاق خیره شد.
به خود که امد ساعت نزدیک یک بود و وقت ناهار اصرارشان برای ماندن سارا بی فایده بود.گفت:
-تو خونه گفتم زود می ام.زود هم می ام.ولی پوریا اون قدر بامزه اس که اصلا نفهمیدم وقت کی گذشت.خیلی هم بهم خوش گذشت.امیدوارم همه اتون رو روز دوشنبه ببینم.
پرند تا دم در همراهش رفت.سارا گفت:
-فامیلای خوبی داری.
-اونام معتقد بودن دوست خوبی دارم.
-اونا که لطف دارن مزاحم شدم پرند جان باید ببخشی.
-سارا!وقتی این جوری باهام حرف می زنی احساس غریبگی می کنم.
-دوشنبه منتظرتم زودتر از بقیه بیا باشه؟
-قول نمی دم.چون فکر می کنم بچه ها هم بخوان بیان.
-فکر یعنی چی؟من دعوتشون کردم.قول می دی همه رو بیاری؟
-خودشون باید بیان.
-اگه تو بگی من اصرار داشتم همه اشون بیان قبول می کنن.در ضمن من که فامیل نزدیک ندارم.تنها فامیل نزدیک من تویی تو با فامیلات.
-دیگه هندونه زیر بغلم نذار.
-هندونه نیست دختر جان نزدیک ترین فامیل من نوه ی عموی پدرمه.
پرند خندید و گفت:
-بسه دلم واسه ات کباب شد باشه.
سارا گونه پرند را بوسید و گفت:
-تا دوشنبه.
-تا دوشنبه.
سارا به طرف اتومبیلش رفت.هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:
-مخصوصا مهیار رو قول می دی؟
خنده از روی لبهای پرند محو شد.سعی کرد خود را جمع و جور کند جواب داد:
-قول می دم.
سارا دستش را در هوا تکان داد و به طرف اتومبیلش رفت.پرند دور شدنش را تما شا کرد و زیر لب گفت:
-بیچاره پوریا….مهریار!
سلانه سلانه از پله ها بالا رفت.در را که باز کرد پوریا به طرفش امد و پرسید:
-در مورد من حرفی نزد؟
پرند نگاهش کرد.پوریا گفت:
-از رفتارش که معلوم بود از من خوشش اومده.چیزی به تو نگفت؟
نگاه پرن از کنار پوریا گذشت و به سهیلا که مغموم و گرفته در فکر فرو رفته بود خیره ماند.
|