آغاز دوست داشتن (۱۶)
فصل دوازدهم
همه ساکت بودند.انگار هیچ کس نمی خواست این سکوت ازاردهنده را بشکند.سهیلا چشم به دست هایش دوخته بود.پوریا به پشتی صندلی تکیه داده پود و چشم هایش را بسته بود و فرزین در اندیشه های دور و درازش به دنبال کلمات می گشت.
پرند گفت:
-چیزی شده؟
هیچ کس جوابش را نداد.گفت:
-چرا همه اتون یه جوری شدین؟
پوریا بی انکه چشم باز کند گفت:
-خسته ایم گروه خون اونا به گروه خون ما نمی خورد.
فرزین گفت:
-قبول کردن دعوت سارا خانم یه اشتباه بود.
پرند گفت:
-این قدر کسل کننده بود؟
هیچ کس جوابش رو نداد.در مقابل در خانه اشان توقف کردند.مهیار زودتر از او رسیده بود و نادره زنگ می زد.فرزین گفت:
-فکر کنم بهتره ما بریم خونه.
-مامانم شام درست کرده.
-مزاحم نمی شیم.
-تو حالت خوبه؟می گم مامانم شام درست کرده.
سهیلا گفت:
-منم معتقدم بریم خونه.
-بهتره جواب مامانم رو بدید و بعد برید.
از ماشین پیاده شد.مهیار منتظرشان ایستاده بود.پوریا هم پیاده شده و با صورتی گرفته به طرف ساختمان به راه افتاد.مهیار گفت:
-ناراحت نبینمت.
-حالم گرفته اس.
سهیلا هم پیاده شد و به راه افتاد.مهیار گفت:
-سهیلا هم حالش گرفته اس.
سهیلا نگاه بی رمقش را به او دوخت و گفت:
-مسلما حال تو از همه بهتره.
مهیار با تعجب نگاهش کرد.سهیلا گفت:
-معذرت می خوام.
-واسه چی؟
-ولش کن.
-می خوای با هم حرف بزنیم.
سهیلا نگاهش کرد و جواب داد:
-حرف؟
مهسا از روی پله ها صدا زد:
-سهیلا من اینجا منتظر تو هستم ها.
وسهیلا به داخل ساختمان رفت.مهیار به طرف پرند رفت و پرسید:
-اینا چه شونه؟
-من نمی دونم.
-فرزین چرا پیاده نمی شه؟
-من نمی دونم واقعا نمی دونم.
-انگار همه دیوونه شدن مهسا از اونجا تا اینجا سرمو خورد.
-می شه با فرزین حرف بزنی؟
-حرف تو رو که بیشتر گوش میده.
-باشه خودم باهاش حرف می زنم.
-باهاش حرف می زنم.
-گفتم که خودم باهاش حرف می زنم.تو بهتره بری بالا چون ممکنه نخواد پیش تو با من حرف بزنه.
مهیار پوزخندی زد و با کنایه گفت:
-تنهاتون می ذارم.
پرند به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و گفت:
-تو نمی خوای بیای پایین؟
فرزین گفت:
-مهیار بهت چی می گفت؟
پرند با تعجب پرسید:
-هان؟
-پرسیدم مهیار بهت چی می گفت؟
-گفت که باهات حرف بزنم و بگم نمی خوای بیای پایین.
فرزین به پرند نگاه کردو گفت:
-من یک هفته اس که بر گشتم.
-می دونم.
وانگار که با خودش حرف می زند گفت:
-یک هفته!
پرند گفت:
-نمی خوای بیای پایین؟
واین بار فرزین با مهربانی بیشتری نگاهش کرد و گفت:
-می ام.
واز ماشین پیاده شد.پرند درها را قفل کرد و شانه به شانه فرزین به راه افتاد.وارد خانه که شدند مهسا نگاهشان کرد.مهیار در کنار سهیلا نشسته بود و بی توجه به ورود انها به ارامی با سهیلا مشغول حرف زدن بود.نادره و ناصر و پوریا به نوبت از میهمانی تعریف می کردند.نادره با هیجان ناصر عادی و پوریا با غم و حسرت.وپونه می خندید.پرند سلام کرد.اقای نوری و پونه جوابش را دادند.فرزین هم سلام کرد.اقای نوری گفت:
-سلام خوب خانم خانما خوش گذشت؟
-جاتون یه دنیا خالی بود.
فرزین روی مبل نشست.اقای نوری پرسید:
-تو چطوری عمو جان؟
-خوبم ممنون.
پونه گفت:
-مهمونی چطور بود؟
-عالی بود!بچه ها که دارن تعریف می کنن.
و به طرف اتاقش رفت تا لباسش را تعویض کند.مهسا به سهیلا نگاه کرد و لبخند زد.سهیلا لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.مهیار با تعجب به مهسا نگاه کرد.مهسا سر برگرداند و چشم به ناصر که داشت از مهمانی می گفت دوخت.مهیار پرسید:
-حالا بهتر شدی؟
-بله بهترم.
-خدارو شکر.
-یعنی تو نگرانم بودی؟
پرند از اتاقش بیرون امد.مهیار نگاهی به پرند انداخت و گفت:
-معلومه دختر.
صدای زنگ تلفن در خانه طنین انداخت.پرند که نزدیک تلفن بود گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پرند جون تولد خوش گذشت؟
پرند با تعجب پرسید:
-شما از کجا می دونید؟
-بی معرفت نمی تونستی یه تعارف به من بکنی؟
پرند گوشی را قطع کرد.مهیار نگاهش کرد و پوزخندی زد.پونه پرسید:
-کی بود؟
-اشتباه گرفته بود.
اقای نوری گفت:
-چی بهت گفت که بهش گفتی از کجا می دونه؟
-مزاحم بود بابا.
مهیار با خنده گفت:
-چه مزاحمی که می دونست تو رفتی مهمونی.
ناگهان چیزی در وجود پرند فرو ریخت.به مهیار نگاه کرد.مهیار بی خیال سر برگرداند و دنبال حرفش را با سهیلا از سر گرفت.ناصر گفت:
-خشکت زده پرند.
پرند به خود امد نشست و گفت:
-نه.
تمام طول شب جز یکی دوبار نگاهش با نگاه مهیار برخورد نداشت.بعد از شام پرند چای را در مقابل فرزین گرفت.اقای نوری با خنده گفت:
-فرزین جان تو فکری؟
فرزین به اقای نوری نگاه کرد و گفت:
-نه عمو جان….یعنی…بله عمو جان.
پونه با خنده گفت:
-نکنه اقای مهندس هم دلشون رو گذاشتن و اومدن.
مهسا با رنگی پریده به فرزین نگاه کرد.فرزین سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.خنده روی لبهای همه خشک شد.همه با تعجب به فرزین خیره شدند.مهیار اولین نفری بود که به حرف امد و گفت:
-تبریک می گم.
مهسا ناباورانه به فرزین خیره شده بود.پونه خندید و گفت:
-خدای من باید یه همچین چیزی پیش می اومد.تا جوونای فامیل یه تکونی به خودشون بدن یاد بگیر مهیار خان چند ساله درست تموم شده.
-من تنبلم زن دایی جان.
-پونه گفت:
-باید به مژگان خبر بدم.
فرزین گفت:
-نه لطفا به کسی چیزی نگید اول باید با خودش حرف بزنم.
ناصر گفت:
-زرنگ تو کی باهاش حرف زدی که ما نفهمیدیم؟
-هنوز باهاش حرف نزدم.-پس چه جوری…
همه به پرند نگاه کردند.پرند با خوشحالی گفت:
-همین فردا پیداش می کنم.
و چشمان درخشانش را به مهیار دوخت.مهسا به سختی نفس می کشید.سهیلا گفت:
-همه امون رو شوکه کردی.
پوریا گفت:
-ببین ما دختره را دیده بودیم موندیم اقا همون جا دید و…..
مهسا به سختی از مهیار پرسید:
-کی می ریم خونه؟
-می ریم.
-بریم حالا.
-چقدر عجله داری می ریم دیگه.
-خواهش می کنم مهیار.
پونه گفت:
-چیزی شده مهیار خان؟
مهیار بلند شد و گفت:
-ما خسته ایم اگه اجازه بدین مرخص بشیم.
اقای نوری گفت:
-چه خبره اتونه؟به این زودی؟
مهسا هم از جا بلند شد و گفت:
-باید بریم دایی.
مهیار گفت:
-خب بچه ها هر کی میاد بلند شه.
ناصر و نادره هم بلند شدند.سهیلا هم بلند شد و گفت:
-بچه ها بلند شید.
اقای نوری گفت:
-همه اتون که جا نمی شید صبر کنید خودم می رسونمتون.
پونه گفت:
-چرا همگی با هم بلند شدید؟
مهسا گفت:
-یه جوری می شینیم.
پرند گفت:
-هر جوری هم بشینید جا نمی شید که.
فرزین و پوریا هم بلند شدند.اقای نوری گفت:
-حالا که همگی عزم رفتن کردید…..باشه پرند سویئچ کجاست؟
پرند سویئچ را از روی میز برداشت و به طرف اقای نوری گرفت.همه از پونه تشکر کردند و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتند.در راه پله ها مهسا به ارامی زیر گوش فرزین گفت:
-به محض اینکه رسیدیم می خوام بهت زنگ بزنم می شه لطفا خودت گوشی را برداری.
فرزین نگاهش کرد.پیش از انکه دهان باز کند مهسا به سرعتش افزود و به سرعت از پله ها پایین رفت.
پوریا سهیلا را هل داد و گفت:
-شما دخترا نمی تونید یه کم جمع و جور بشینید؟
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد و همان طور که می خندید گفت:
-به این بیچاره هم جا بدید.
ناصر سربرگرداند و خندید.مهیار لبخند به لب نگاهی به فرزین کرد.گرفته و متفکرانه به روبرو خیره شده بود.لبخند روی لبهای مهیار بزرگتر شد و گفت:
-نبینم اقای مهندس تو فکر باشه.
نگاه ها به طرف فرزین چرخید.چهره در هم کشید و گفت:
-مسئله خاصی نیست.
پوریا با کمک ارنجش جای بیشتری برای خود باز کرد و گفت:
-نمی شه پیشنهاد عمو منوچهر رو قبول می کردین.فرزین جان غصه نخور این اصلا عاشقی رو نمی فهمه.
مهیار قهقهه ای زد و گفت:
-خدایا شکرت.
ناصر با کنایه گفت:
-خوشحالی مهیار خان مثل اینکه بعد از مهندس نوبت توئه.آخدا این مهمونی واسه همه اومد داشت الا ما.
سهیلا سرش را به پشتی تکیه داد و چشم هایش را بست.به سختی نفس می کشید و احساس ضعف می کرد.نادره گفت:
-واسه چی اومد داشت؟مگه خبریه؟
مهیار جواب داد:
-شایعه درست می کنن.این مهمونی فقط واسه مهندس عزیز ما اومد داشت.نه فرزین خان؟
فرزین بی انکه نگاه از روبرو برگیرد چهره در هم کشید.پوریا گفت:
-مهسا چشه؟
-سربه سر من نذار پوریا که حوصله تو یه نفر رو ندارم.
-یکی نیست به من بگه تو فضولی این که ادم نیست تو حالش رو می پرسی.
-بگین سر به سر من نذاره ها حوصله اش رو ندارم.
-بگین بره بچه ها.
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد.خودش هم نمی دانست چه شده است؟مهسا بی حوصله بود.سهیلا غمگین و فرزین متفکر و خودش خوشحال.نمی دانست دلیل دیگران برای بی حوصله غمگین و یا متفکر بودن چیست فقط خودش می دانست خودش چرا خوشحال استوخوشحال به خاطر بودن در کنار پرند.خوشحال به خاطر کنار رفتن فرزین و خوشحال به خاطر نگاه های گرم پرند.
ناصر گفت:
-کاش شماهام از این دوستا داشتید.
مهسا غرید:
-من ترجیح می دم بمیرم تا با همچین اشغالی دوست باشم.
-هی تو با من لجی چیکار به کار سارا داری.
-برو بابا کی با تو بود.تو هم با اون سارات.
-تو اصلا امشب چته؟به همه گیر می دی؟
مهیار تشر زد:
-مهسا این چه طرز حرف زدنه.
نادره با نگرانی دست سهیلا را چسبید و گفت:
-حال نداری؟
سهیلا به زحمت جواب داد:
-خوبم چیزی نیست.
پوریا غرولند کرد:
-خوب سه تایی رفتین جلو من رو با این دیوونه ها انداختین عقب.
ناصر دوباره به عقب نگاه کرد و غش غش خندید.مهیار از گوشه چشم به فرزین نگاه کردو گفت:
-چیزی شده مهندس؟
فرزین هیچ عکس العملی نشان نداد.ناصر گفت:
-داماد رفته گل بچینه.
به جز سهیلا و مهسا همه خندیدند.فرزین به خود امد و به ناصر که می خندید گفت:
-چی پرسیدی؟
پوریا خنده کنان به جای ناصر جواب داد:
-پرسید با پوریا به درد مشترک دچار شدین؟
فرزین انگار که با خود حرف می زند گفت:
-درد مشترک!
ناصر پرسید:
-تو چته مهسا؟سهیلا تو چرا تو خودتی؟
پوریا گفت:
-این جشن تولد عقده های چند سالمون رو وا کرده.باور کنید مثل ندید بدیدها از وقتی فهمیدیم چه چیزای خوبی هم تو دنیا پیدا می شه و ما نمی دونستیم افسرده شدیم.
نادره چهره در هم کشید و گفت:
-ما اصلا هم ندید بدید نیستیم.
-مخصوصا ناصرتون.
وخندید.ناصر دستی به سرش کشید و گفت:
-خدا دوستای پرند رو زیاد کنه.
فرزین نگاه تندی به ناصر کرد که از چشم مهیار دور نماند.روی پدال گاز فشرد و پرسید:
-اقای مهندس چیزی شده؟
فرزین سر به زیر انداخت و گفت:
-می شه لطفا من رو به اسم صدا کنی؟
-من فکر کردم از الان تمرین کنم واسه فردا که نامزد کردی پیش نامزدت کلاس بذاریم که پسر فامیل ما مهندس بود و اومد تو رو گرفت ها.
پیش از انکه فرزین دهان باز کند مهسا گفت:
-حتما خانم از پشت کوه اومده که مهندس ندیده.
پوریا با ارنج به سهیلا فشار اورد و گفت:
-یه کلمه هم از مادر عروس بشنوید.
سهیلا تشر زد:
-بسه دیگه پوریا.
مهسا با عصبانیت گفت:
-بذار حرف بزنه من اصلا اون رو ادم حساب نمی کنم که بخوام به حرفاش اهمیت بدم.
ناصر خندید و گفت:
-نمی دونم ما چرا اینقدر بدبختیم که همیشه دونفر رو داشته باشیم که بهم بپرن.حالا که پرند نیست شماها به جون هم افتادید.
مهیار چهره در هم کشید و به روبرو خیره شد.پوریا گفت:
-پرند اتیشه کسی نمی تونه تو لجبازی حریف اون بشه.
مهسا غرید:
-پرند بره به جهنم.
نادره با تعجب نگاهش کرد.لبهایش می لرزید و اشک در چشمانش حلقه بسته بود.مهیار تشر زد:
-مهسا این چه طرز حرف زدنه.
-برید بابا.
چشم بر هم گذاشت و سرش را به پنجره تکیه داد.تا کسی گریه کردنش را نبیند.مهیار به داخل فرعی پیچید.ناصر گفت:
-دست شما درد نکنه.
مهیار در مقابل در خانه اشان توقف کرد و گفت:
-به سلامت اقا به خاله هم سلام برسون.
-مگه نمی ایین تو؟
-نه دیگه دیر وقته.
-دیر وقت چیه بیایین تو.
نادره مصرانه گفت:
-اره بیایید تو.
سهیلا به سختی چشم باز کرد و گفت:
-به عمه سلام برسون یه وقت دیگه می اییم.
-ولی…..
ناصر گفت:
-به ما که خیلی خوش گذشت.دستتون درد نکنه.
پوریا گفت:
-دست سارا درد نکنه.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
-دست سارا درد نکنه.
نگاهی به فرزین انداخت و ادامه داد:
-قربان شما نمی خواید پیاده شید؟
فرزین به سنگینی نگاهش کرد.مهسا در را باز کرد و پیاده شد.نادره از همه خداحافظی کرد.ناصر گفت:
-اقا فرزین ما امیدمون تو خانواده دایی به تو بود تو هم که پاک از دست رفتی.
فرزین با حالت استفهام امیزی نگاهش کرد.مهیار فرمان را با دو دست محکم چسبید.ناصر گفت:
-ای بابا فرزین جان اگه نمی خوای پیاده شی بگم مهیار پیاده شه.
فرزین گفت:
-دیر وقته می خوایم بریم خونه.
نادره کنار در ایستاده بود و برای بچه ها دست تکان می دادونا صر خندید.مهیار گفت:
-منظورش اینه که پیاده شو می خواد پیاده شه.
-معذرت می خوام.
در را باز کرد و پیاده شد.نا صر با گفتن خدا حافظ پیاده شد.نگاه استهزاءامیزی به فرزین کرد و گفت:
-باید مواظب باشم مثل اینکه مریضی پوریا مسریه.
فرزین سر به زیر انداخت و سوار شد و در را بست.مهیار گفت:
-بریم.
وروی پدال گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد و به سرعت در خیابان به راه افتاد.سکوت غریبی در ماشین حاکم بود.فرزین با چهره ای درهم و متفکر در خود فرو رفته بود.مهسا سرش را به پنجره تکیه داده بود و سهیلا به پشتی صندلی و پوریا از پنجره به بیرون خیره شده بود مهیار در ذهن حوادث امروز بعد از ظهر را مرتب می کرد و کنار هم می چید.تا بفهمد چرا همه غمگینند.
کمی من و من کرد و پرسید:
-کسی نمی خواد بره بیمارستان؟
پوریا نگاهش کرد.مهیار از اینه به عقب نگاه کردو گفت:
-انگار همه اتون حال ندارید.
پوریا لبخند غمگینی زدو گفت:
-فکر کنم من بخوام برم حالم خوش نیست.
سهیلا به سختی چشم باز کرد و گفت:
-چته؟
پوریا سرش را به چپ و راست تکان داد و جواب داد:
-عاشق شدم.
فرزین غرید:
-بسه دیگه پوریا.
ومهسا با چشمانی ابری به نیم رخ فرزین نگاه کرد.مهیار به فرعی پیچید پوریا گفت:
-اینم خونه ما اگه دعوتتون کنم که حتما می گین دیر وقته؟
سهیلا نهیب زد:
پوریا!
-ای بابا مثل اینکه دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی شه.
مهیار اتومبیل را کنار کشید و متوقف کرد.به عقب چرخید و گفت:
-به خاله سلام برسونید.
سهیلا با رنگی پریده و دست هایی لرزان گفت:
-تشریف بیارید تو.
ومهیار در حالی که لبخند شیرینی روی لبش نشسته بود گفت:
-باشه واسه بعد الان دیر وقته همه خسته ایم.
غرزین بی انکه حرفی بزند از ماشین پیاده شد.مهیار به جای خالی او نگاه کرد و گفت:
-خداحافظ فرزین خان.
پوریا خندید و گفت:
-بابا این حالش از منم بدتره.
ودست مهیار را فشرد و پیاده شد.سهیلا به ارامی گفت:
-خداحافظ دستتون درد نکنه.
مهیار چشمان براقش را به او دوخت و گفت:
-سر شما درد نکنه.مواظب داداشات باش.
مهسا دست سهیلا را گرفت و نگاهشان به هم گره خورد.سهیلا چشم چرخاند و به دستش خیره شد.مهیار گفت:
-به خاله سلام برسون.
سهیلا سر بلند کرد.چشمان مهیار از خوشحالی می درخشید.پشتش لرزید.با خود اندیشید:مهیار به خاطر اشنایی با سوزان خوشحاله یا به خاطر اینکه فرزین می خواد زن بگیره و دیگه دور و بر پرند نیست؟
مهیار پرسید:
-چیزی شده؟
به سختی تکان خورد و جواب داد:
-نه!
واز ماشین پیاده شد.مهیار از مهسا پرسید:
-نمی ایی جلو بشینی؟
-نه!
-تو دیگه چته؟
-بریم خونه مهیار.
مهیار بوق زد.پوریا دستش را در هوا تکان داد.مهسا به فرزین نگاه کرد اما فرزین ان قدر در خود غرق بود که متوجه دور شدن انها نشد.
|