نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۱۷)

فصل سیزدهم
با صدای زنگ تلفن پرند چشم باز کرد.قلبش فرو ریخت.در این روزها زنگ تلفن شده بود کابوس تلخ پرند.به ساعتش نگاه کرد.نزدیک نه بود.پونه در اتاقش را باز کرد و با دیدن او که روی تخت نشسته بود گفت:
-بیداری؟….فرزین پشت خطه کارت داره.
-فرزین؟
-فکر کنم اتیشش خیلی تنده.
وبا خنده اضافه کرد:
-این تو خونشونه بابا و عمو شون هم این جوری بودن.
وخنده کنان از در بیرون رفت.پرند هم در حالی که لبخند به لب داشت از تخت پبیرون امد و گفت:
-امان از دست این دو تا داداش.
به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت:
-سلام اقای عاشق.
-سلام پرند.
صدایش انقدر غمگین بود که پرند را ترساند.حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
-بله؟
-اگر وقت داری می خواستم….یعنی باید….می خوام ببینمت.
پرند با شک گفت:
-وقت…!
-لطفا.
-موضوع خاصیه؟
-در مورد همون موضوعیه که دیشب……..
-باشه بیا خونه ام…….
فرزین به میان حرفش دوید و گفت:
-میشه بیای بیرون؟
پرند با تردید گفت:
-باشه کجا و کی؟
-می تونی الان بیای؟
پرند با خود تکرار کرد:
-الان!
فرزین گفت:
-سر کوچه منتظرتم.
-خب چرا…..
-نمی خوام زن عمو بفهمه.
-باشه.
-منتظرتم.
-یه چیزی می خورم و می ام.
-باشه.
بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد.پرند گوشی را گذاشت.صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد.پرند گوشی را برداشت و گفت:
-چی شد؟
-هیچ چی پرند جون.
-عوضی.
-ا…ا این جای سلام کردنته واقعا که پرند جون.
-تو چی از جون من می خوای؟
-می خوام با هم حرف بزنیم.همین جوری که الان داشتی حرف می زدی.دختر می دونی از کی تا حالا دارم شماره اتو می گیرم؟
-بهتره بری به جهنم.
-من ول کن نیستم.حتی اگه همه دنیا هم بگن یکی یکدونه خل و دیوونه می شه.
پشت پرند لرزید ادامه داد:
-جشن تولد می ری و ما رو نمی بری با غریبه های اونجام می ری تو حیاط بازم ما هیچ حرفی نمی زنیم.یکی یکد ونه…..
پرند گوشی را گذاشت.حالا دیگر مطمئن شده بود.این مزاحم از چه کسش خط می گیرد.مادرش در اشپزخانه بود.دندانهایش را از روی عصبانیت به هم سایید و زیر لب غرید:
-حالتو می گیرم بهت قول می دم.
گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت.بوق…بوق..بوق.صدای مهیار در گوشش پیچید:
-بله؟
-واقعا بی معرفتی پسر عمه!
-شما؟
-بهتره به اون دوستای اشغالت بگی دیگه اینجا زنگ نزنن.
-شما؟
-ببین مهیار خان من حوصله موش و گربه بازی ندارم.مرد باش و مثل یه مرد مبارزه کن.
-پرند تویی؟
-برو به جهنم.
ارتباط را قطع کرد ودر حالی که بغض تلخی گلویش را به سختی فشار می داد با عصبانیت به طرف اتاقش رفت.صدای زنگ تلفن بلند شد.پرند در اتاقش را محکم به هم کوبید.روی تختش افتاد و سرش را در بالشت فرو کرد تا هق هق گریه اش را خفه کند.
پونه در اتاق را باز کرد و گفت:
-مهیار با تو کار داره.
-بهش بگو بره به جهنم.
-پرند چی شده؟
-می خوام تنها باشم مامان.
-ولی……..
-مامان تو رو خدا.
پونه سر به زیر انداخت و گفت:
-باشه.
ودر اتاق را بست.دقایقی طول کشید تا پرند کمی ارام شد.با بی حوصلگی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.مادرش فقط نگاهش کرد.دست و صورتش را شست.یک چای تلخ خورد و پیش از انکه از سر میز برخیزد گفت:
-من می رم دیدن فرزین.
-اگه حال نداری نرو.
-منتظرمه.
-زنگ بزن بگو اون بیاد.
-بیرونه.
-بیرون؟
پرند بلند شد.پونه با دودلی گفت:
-نمی خوای در مورد مهیار حرف بزنیم؟
-چیز خاصی نبود.
-اینجور که به نظر نمی اومد.
-وقتی برگشتم در موردش حرف می زنیم.
-باشه وقتی برگشتی.
پرند از اشپزخانه بیرون رفت.صدای زنگ تلفن بلند شد.بی توجه به اتاقش رفت.پونه نگاهش کرد.نفس عمیقی کشید و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.
-بله؟
تلفن قطع شد.پونه نگاهی به در بسته اتاق پرند انداخت و گفت:
-از دیشب تا حالا اینجا چه خبره؟
پرند برای اخرین بار در ایینه نگاهی به خود کرد.چشم هایش قرمز شده بود و نشان می داد دقایقی پیش گریه کرده است.روسری اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون امد.پونه مشغول تماشای تلویزیون بود.گفت:
-زود بر می گردم.
-فرزینم بیار اینجا ناهار.
-اگه اومد باشه.
پرند از در بیرون رفت و پونه با افکاری گوناگون و سردر گم کننده بر جای ماند.
فرزین سر کوچه ایستاده بود و به داخل کوچه سرک می کشید.پرند به سختی قدم بر می داشت.احساس بدی در قلبش نشسته بود و عذابش می داد.مدام به خود دلداری می داد و می گفت:
حتما چیزی نیست و گاه مهیار را لعنت می کرد و این احساس بد را به خاطر او می دانست.به روبروی فرزین که رسید سر به زیر انداخت و گفت:
-سلام.
-سلام خوبی؟
-اره تو خوبی؟
فرزین سر تکان دادو گفت:
-لطف کردی که اومدی.
-بعتر نبود می اومدی خونه؟
-یه حرفایی هست که باید به خودت بگم.
قلب پرند لرزید.فرزین به راه افتاد و پرند در کنارش به راه افتاد.از برخورد فرزین از نگاهش از لحن کلامش بوی ترس می امد.پرندگفت:
-گوش می کنم.در مورد سا…..
فرزین به میان حرفش دوید و گفت:
-نه.
این اولین باری بود که پرند او را این قدر جدی و این قدر غمگین می دید.سکوت کرد و فرزین هم ساکت شد.بیشتر از پنجاه قدم رفته بودند و هیچ کدامشان سکوت را نمی شکست.پرند زیر چشمی نگاهش کرد.در چشمانش حالتی خشک و رسمی می درخشید.به خود جرات داد و گفت:
-نیومدیم که تو سکوت راه بریم؟
-به نظر تو این قشنگ نیست؟
-کسالت بار هم هست.
-حق با توئه مثل همیشه.
-نه همیشه هم حق با من نیست.
فرزین به کفش هایش چشم دوخت و گفت:
-تو می دونی من چند سالمه؟
پرند با تعجب نگاهش کرد.فرزین گفت:
-بیست و پنج سال.
-هنوز خیلی جوونی.
-و می خوام جوون بمونم.
-روحیه ات هم واسه این کار خوبه.
-من درسم رو تموم کردم و به زودی هم مشغول کار می شم.
-بله می دونم.
-یه چیزایی رو هم از قدیم واسه ام کنار گذاشتن.
پرند دلش می خواست بگوید:به من چه فرزین ادامه داد:
-می خواستم در مورد این موضوع بعدا باهات حرف بزنم.حداقل یک ماه دیگه ولی……
به پرند نگاه کرد و ادامه داد:
-ولی جشن دیروز و یه چیزای دیگه که نمی خوام در موردش توضیح بدم باعث شد با خودم فکر کنم چه یک ماه دیگه چه امروز.
پرند تا حدودی حدس می زد فرزین چه می خواهد بگوید با رنگی پریده و حالتی ناباور به او نگاه می کرد.فرزین ادامه داد:
-تو بزرگ شدی برازنده ای خانمی با خودم فکر کردم…..صغری کبری نچینم.راستش…..
پرند ایستاد.فرزین هم روبرویش ایستاد و گفت:
-با من ازدواج می کنی؟
پرند سر تکان داد.چند قدم عقب رفت.فرزین گفت:
-من دوستت دارم اینو که دیگه حتما فهمیدی نه؟من همیشه دوستت داشتم.تو که حتما تو این چند ساله فهمیدیمن دوستت دارم.مگه نه پرند؟تو فهمیدی پرند بگو که می دونی من تو رو دوست دارم.همیشه دوستت داشتم.از وقتی که می رفتیم دبیرستان از همون موقع ها که مهیار اذیتت می کرد.وقتی رفتم دانشگاه تو رو هم با خودم بردم.بگو پرند بگو که تو می دونستی بگو پرند.
پرند عقب عقب رفت و بعد پا به فرار گذاشت و فرزین را تنها و خسته بر جای گذاشت.در حالی که به شدت گریه می کرد می دوید.
چشمش که به ماشین مهیار که جلوی درشان ایستاده بود افتاد گریه اش شدت گرفت.زنگ زد.صدای پونه در ایفون پیچید:
-کیه؟
-بگو اون پسره بیاد از خونه ما بره بیرون.
-پرند.
-بهش بگو از خونه ما بره بیرون.
-پرند بچه شدی؟
-تا اون بیرون نره من نمی ام تو.
-این حرفا چیه؟
مهیار پرسید:
-چی شده زن دایی؟
-چیزی نیست.
-بهش بگو بیاد بره من همینجا تو کوچه می شینم.
روی پله جلوی در نشست.پونه ایفون را گذاشت.مهیار گفت:
-تا من هستم بالا نمی اد درسته؟
-شرمنده ام زن دایی.
-من می رم پایین باهاش حرف می زنم.
پونه شرم زده گفت:
-به خدا نمی دونم چی باید بگم؟
-عیبی نداره زن دایی عصبانیه مهم نیست.
مهیار خداحافظی کرد و از پله ها سرازیر شد.در را باز کرد.پرند بی انکه سر بلند کند با گریه گفت:
-من نمی رم بالا.
مهیار گفت:
-باشه من اومدم پایین.
پرند سربرگرداند و گفت:
-بهتره بری و دیگه برنگردی.
-فقط بهم بگو چرا؟
-برو مهیار فقط برو.
مهیار روبروی پرند روی زمین چمباتمه زد و گفت:
-تا نفهمم چرا نمی رم.
-برو.
-به خاطر من گریه می کنی؟
-تو فکر می کنی کی هستی؟
-فرزین بهت چیزی گفته؟
-برین گم شین همه اتون.
وبا صدای بلند به گریه افتاد.مهیار گفت:
-موضوع چیه؟
-من فکر می کردم ما با هم فامیلیم فامیل نه برادر و خواهریم.با همه اتون.همیشه با خودم می گفتم یکی یکدونه نیستم یه عالمه خواهر و برادر دارم حالا اون یکی از من…..
وبه هق هق افتاد.مهیار احساسا کرد بخار از سرش بلند می شود.پرند ادامه داد:
-از تو دیگه انتظار نداشتم.
-حداقل بهم بگو من چیکار کردم؟
-وقتی اون شب جلوی کافی شاپ دستم رو گرفتی….مهیار چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟
-دیوونه ام کردی دختر حداقل بگو چیکار کردم؟دِ بگو دیگه لامصب.
پرند ایستاد و گفت:
-شماره تلفن من رو می دی به دوستات مزاحمم بشن.می خوای ببینی باهاشون حرف می زنم یا نه مهیار تو…تو….
به درو ن ساختمان رفت و در را محکم به هم کوبید و هق هق کنان از پله ها بالا رفت.پونه وسط هال منتظرش بود.پرند در را باز کرد و به تندی وارد خانه شد.چشمش به مادرش افتاد که نگاه نگرانش را به او دوخته بود.به طرف مادرش رفت و خودش را در اغوش او رها کرد و با صدای بلند گریه کرد.پونه دستی به سر او کشید و گفت:
-اوم باش عروسکم اروم.
-دلم می سوزه مامان دلم می سوزه.
-اروم باش کوچولوی من.
-مامان…مامان!
-اروم باش دخترکم اروم.
او را روی مبل نشاند و به اشپزخانه رفت و برایش یک لیوان اب اورد و گفت:
-اروم باش خانمم.
کم کم گریه پرند کم و کمتر شد و بند امد.سرش را به شانه مادرش تکیه داده بود و در دوردست ها گم شده بود.پونه پرسید:
-می خوای در موردش حرف بزنیم؟
پرند هیچ جوابی نداد.پونه گفت:
-باشه گلم هر جور تو را حتی هر وقت خواستی در موردش حرف می زنیم.
پونه موهای پرند را نوازش می کرد و پرند ارام ارام به خلسه می رفت.به فرزین فکر می کرد به روزهای کودکی به حمایت ها و محبت هایش و به مهیار با ان نگاه های دزدانه ان محبت های پنهانی و ان زخم زبان های تلخ.
پونه گفت:
-مهسا زنگ زده بود کارت داشت.
پرند عکس العملی نشان نداد.پونه گفت:
-گفت می اد دیدنت.
پرند گفت:
-کی؟

-گفتم که با فرزین رفتی بیرون گفت همین الان راه می افته گفت باید خیلی زود ببینتت.
وپونه نگفت((احساس کردم اون از این که شنید تو با فرزینی ناراحت شد))
پرند گفت:
-حوصله هیچ کس رو ندارم.
-گفت باهات کار خیلی مهمی داره.
تلفن زنگ زد.پرند گفت:من نیستم مامان.
پونه سر او را از روی شانه برداشت و گفت:
-باشه.
وبه طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام خاله.
-سلام سارا جان.
به پرند نگاه کرد.پرند سر تکان داد.سارا گفت:
-خاله پرند هست؟
-پرند؟
-میشه لطفا صداش کنید؟
پونه گوشی را به طرف پرند گرفت و گفت:
-ساراست.
پرند با تانی از جا بلند شد و گوشی را از مادرش گرفت و روی زمین نشست و گفت:
-بله؟
-علیک سلام.
-بله؟
-چته دختر؟سلامت کو؟
-سلام بله؟
-اتفاقی افتاده؟گریه کردی؟صدات گرفته.
-سارا جان بله؟
-می خوای بعدا زنگ بزنم یا نه بیام اونجا پیشت؟
-نه چیزی نیست حرفتو بزن.
-زنگ زدم هم حالتو بپرسم و ببینم دیروز بهتون خوش گذشت و هم ازتون تشکر کنم.
پرند لحظه ای چشم هایش را بست و به خود ارامش داد.چشم باز کرد و گفت:
-ببخش از جای دیگه عصبانی بودم.
می خوای بیام پیشت؟
-نه چیز مهمی نیست حالا بهترم.
-اتفاقی افتاده؟
-نه!
-به من که دروغ نمی گی؟
-باور کن سارا جان به خاطر مهمونیت هم ازت ممنونم بازم تولدت رو بهت تبریک می گم.
-راستش پرند جان می دونی اریا از دیشب تا حالا پدر منو در اورده می گه اگه ممکنه…..
-حرفشم نزن سارا خواهش می کنم.
-ولی…..
-قطع می کنم به خدا.
-نه نه دیگه حرفشم نمی زنم مهیار چطوره؟
-نمی دونم بی خبرم.
سارا خندید و گفت:
-اجازه دارم حرف این یکی رو بزنم؟
-حوصله اونو هم ندارم.
-چه بی حوصله!
-سارا جان با من کاری نداری؟
-دارم باهات حرف می زنم.
-باشه واسه یه وقت دیگه می شینیم و مفصل در مورد هر چیزی که تو دوست داری حرف می زنیم.
-منظورت مه…..
-سارا باشه واسه بعد خب؟
-خب خب عصبانی نشو.
-خندید و گفت:
-خداحافظ.
-خداحافظ.
پرند گوشی را به طرف پونه که بالا سرش ایستاده بود گرفت و گفت:
-می شه اینو بذارین سر جاش مامان.
مادرش گوشی را گرفت و همان طور که ان را روی تلفن می گذاشت گفت:
-نباید باهاش این جوری حرف می زدی.
پرند روی زمین دراز کشید و گفت:
-دلم می خواد تنها باشم.
پونه در کنارش نشست و پرسید:
-دیروز تو جشن تولد سارا چه اتفاقی افتاد؟پرند نگاهش کرد.پونه پرسید:
-دیروز چی شد پرند؟
پرند بلند شد و بی انکه جواب مادرش را بدهد به اتاقش رفت و در را بست.خودش را روی تخت انداخت و به سقف اتاقش خیره شد.افکار گوناگون به مغزش هجوم می اورد.دلش می خواست زمان را متوقف کند.حتی ان را به عقب برگرداند و به سارا بگوید:
-نمی تونم دعوتت رو قبول کنم.
اما بیشتر که فکر می کرد می اندیشید این موضوع به تولد سارا ارتباطی ندارد.خودش هم می دانست به خودش و مهیار دروغ گفته است.او هیچ وقت انها را به جای خواهر ها و برادرهای نداشته اش تصور نکرده بود.خودش هم می دانست که گاهی مواقع محبت های فرزین پررنگ تر از محبت های فامیلی بوده است و می دانست که او دوستش می داشته است.روی تخت نیم غلتی زد و به پهلو خوابید و دنباله افکارش را گرفت.خوب او هیچ گاه فرزین را دوست نمی داشت اما هیچ وقت این را در عمل نشان نداده بود.بر عکس برای لجبازی با مهیار هم شده با فرزین گرم گرفته بود.اما تمام این ها به خاطر مهیار بود.یاد مهیار خاطره تلخ مزاحمت های تلفنی را بار دیگر در ذهنش زنده کرد.مهیار می توانست مرد رویاهای هر دختری باشد.اما احساس کرد در مورد او هم اشتباه کرده است.تمام لجبازی ها یکی به دو کردن ها زبان درازی کردن ها و حالا مهیار او را چون نخاله ای در مقابل دوستان خود انداخته بود.دوباره غلتی زد وبه سقف خیره شد.با خود اندیشید رفتار مهیار با ان نگاه های گرم و دزدانه همخوانی ندارد.نمی توانست درک کند او چرا چنین کاری کرده.همین دیروز بود که در حیاط خانه سارا به اریا گفته بود پرند عزیز ترین موجودیه که من می شناسم.و پرند خندیده بود.همین دیروز بود که سوزان به او گفته بود:به شما حسودی می کنم مهیار خیلی دوستتون داره.وپرند احساس کرده بود چقدر دلش می خواسته روزی این جمله را بشنود.
سر برگرداند و به تابلویی که روی سه پایه خوش نشسته بود نگاه کرد.اندیشید:این راز من و تو بود مهیار تو بودی که غروی دریا رو دوست داشتی و من به خاطر تو بود که…..
صدی زنگ امد.پرند به تابلو خیره شد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی بالشتش ریخت.لحظاتی بعد مادرش در اتاق را باز کرد و گفت:
-مهسا اومده.
پرند با بی حوصلگی گفت:
-باشه.
پونه چند ثانیه نگاهش کرد و در حالی که سر خود را به چپ و راست تکان می داد از اتاق بیرون رفت.پرند بلند شد لباسش را تعویض کرد.روبروی اینه ایستاد دستی به موهایش کشید و از اتاق بیرون رفت.پونه در را به روی مهسا باز کرده بود و حالا با او گرم احوالپرسی بود.نگاه مهسا از کنار بازوی پونه رد شد و به پرند افتاد.از همانجا گفت:
-سلام.
صدایش گرفته و تلخ بود.پرند گفت:
-سلام خوش اومدی.
دستان هم را به سردی فشردند.پونه تعارف کرد و مهسا با صورت غمگین روی مبل نشست و سر به زیر انداخت.پونه به پرند نگاه کرد و با اشاره پرسید:
-چشه؟
پرند شانه بالا انداخت و پرسید:
-عمه چرا نیومد؟
-نمی دونست میام اینجا.
پونه با تعجب به او نگاه کرد.پرند که حس بدی زیر زبانش نشسته بود گفت:
–بله…بله.
وسکوت کرد.پونه کمی این پا و ان پا کردو گفت:
-برم یه چیز خنک واسه ات بیارم بیرون حتما خیلی گرمه.
و به اشپزخانه رفت.مهسا با کنایه پرسید:
-چه خبر؟
رنگ پرند پرید.گفت:
-هیچ چی؟
مهسا به او خیره شد.پرند چشم به زمین دوخت.با خود اندیشید:ایا مهیار او را فرستاده شاید هم پوریا از او خواسته که به دیدن پرند بیاید اما اگر فرزین.
صدای مهسا او را به خود اورد.گفت:
-باید باهات حرف بزنم.
پرند نگاهش کرد.پونه از اشپزخانه گفت:
-می گم زنگ بزنیم مهری جونم بیاد ناهار دور هم باشیم.
مهسا همان طور که به پرند خیره شده بود گفت:
-ممنون زن دایی ولی من باید برم.
پونه ازاشپزخانه بیرون امد و گفت:
-کجا؟مگه من می ذارم.
پرند بلند شد.سینی را از دست مادرش گرفت و گفت:
-فکر می کنم بهتره بریم تو اتاق من.
مهسا از جا بلند شد.پونه گفت:
-بله منم فکر می کنم این طوری راحت ترید.
مهسا با گفتن کلمه ببخشید به دنبال پرند به راه افتاد.در اتاق پرند که بسته شد پونه با خود گفت:اینجا چه خبره؟و به اشپزخانه رفت تا یک لیوان شربت هم برای خودش درست کند.
پرند سینی را روی میز گذاشت.روی لبه تخت نشست و گفت:
-گوش می کنم.
مهسا روی صندلی نشست و گفت:
-می دونم که تو از من خوشت نمی اد.
-اشتباه می کنی.
-تو حرفم نپر بذار جمله ام رو کامل کنم.منم از تو خوشم نمی اد.دلیل تو رو نمی دونم اما من واسه خودم یه دلیل خوب دارم.
پرند به زمین خیره شد.مهسا ادامه داد:
-من فرزین رو دوست دارم.
پرند سر بلند کرد و با تعجب به مهسا خیره شد.مهسا گفت:
-من دوستش دارم اما اون…..اون تو رو دوست داره.نگو نه می دونم که امروز صبح ازت خواستگاری کرد.
-من نمی دونستم.
-اگه می دونستی هم فرقی نمی کرد.
-من…من…
-تو چی؟من دیشب به فرزین زنگ زدم چون فهمیده بودم که اون دیروز زیرورو شد.تو چشاش می خوندم.چی تو فکرش می گذره.تو چی؟یعنی می خوای قبول کنم که هیچ چی رو نفهمیدی؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
-کما این که اگرم می فهمیدی فرقی نمی کرد.همون طوری که می دونی و به روی خودت نمی اری.
-منظورت چیه؟
مهسا بلند شد و گفت:
-ببین پرند پاتو از زندگی من و فرزین و مهیار و سهیلا بکش بیرون.رنگ پرند پریده بود.با تعجب گفت:
-متوجه منظورت نمی شم.
-ما همدیگه رو دوست داریم منتهی اگر تو نباشی.
-من…
-نگو که نمی فهمی چون حالم از این حرفت بهم می خوره.پرند سر به زیر انداخت.مهسا گفت:
-اگه تو نباشی فرزین منو می بینه مهیارم سهیلا رو.اون وقته که مهیار می فهمه سهیلا دوستش داره داداشم از تو بدش می اد.اون قدر که به خاطر لجبازی با تو کسای دیگه رو هم نمی بینه.
-من نمی دونستم سهیلا مهیار رو دوست داره.
-تو اونقدر خودخواهی که هیچ وقت نفهمیدی کی کیو دوست داره تو می خواستی بدرخشی می خواستی از همه دل ببری می خواستی همه دوستت داشته باشن فقط تو رو.
-ولی تو اشتباه می کنی.
-نه این تویی که اشتباه می کنی.اشتباه می کنی اگر فکر کنی تو سیندرلای فامیل هستی.پرند برو از اینجا دور شو اگه تو نباشی ما همدیگه رو پیدا می کنیم.اگه هیچ کس نتونه پیدات کنه فراموش می شی.
-این نظر سهیلا هم هست؟
مهسا با قاطعیت گفت:
-اره اون روش نمی شه بهت بگه ولی من اونقدر عاشق فرزین هستم که همون جوری که دیشب به فرزین التماس کردم الان هم به تو التماس کنم از اینجا بری.
وکنار پای پرند زانو زد و با تغییر لحن گفت:
-خواهش می کنم برو پرند برو نخواه که سد راه خوشبختی ما چهار نفر بشی.
-من هیچ وقت….نخواستم…. سد راه…..کسی باشم.
-پس برو.
ایستاد و گفت:
-تو می تونی از دوستت کمک بگیری اون پسره اریا……
پرند به میان حرفش دوید و گفت:
-من بلدم مشکلاتم رو حل کنم.
مهسا دوباره در مقابلش زانو زد و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:
-قول میدی که از سر راه زندگی ما بری کنار؟
پرند به چشمان مواج او خیره شد و گفت:
-می رم بهت قول می دم.
مهسا سرش را روی زانوهای پرند گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.پرند به تابلوی غروی مواج دریا نگاه کرد او تصمیمش را گرفته بود.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید