نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۱۸)

فصل چهاردهم
اقای نوری با تعجب گفت:
-متوجه نمی شم پرند جان؟
-می خوام برای یه مدت برم شیراز این چیز غریبیه؟
-یهویی بی مقدمه
-باید برم بابا الانم احتیاج به یه بلیط دارم.
پونه گفت:
-موضوع چیه پرند؟تو از صبح تا حالا یه جوری شدی؟
-من حالم خوبه باور کنید.فکر نمی کنم خواسته زیادی ازتون داشته باشم می خوام برم دیدن مامانی مدتشم نا معلومه نمی خوامم هیچ کس در این مورد چیزی بدونه هیچ کس حتی سارا.
اقای نوری گفت:
-به ما حق نمی دی نگران باشیم؟
-البته فقط بهم اعتماد کنید.
پونه گفت:
-اعتماد به چی؟وقتی تو حتی نمی خوای حرفت رو به ما بزنی.
-مامان اینجا اصلا موضوع حرف زدن و نزدن نیست من باید برم.
-چرا؟
-می خوام برم دیدن مامانی.
-چطور یهویی به این نتیجه رسیدی اونم با این وضعیت هیچ کس نفهمه تو کجا هستی؟
پرند نگاه ملتمسش را به پدر دوخت و گفت:
-خواهش می کنم.
پونه با قاطعیت گفت:
-از صبح تا حالا به هر سازی که زدی رقصیدم اما این یکی رو اجازه نمی دم.
-خواهش می کنم.
اقای نوری گفت:
-حق با مادرته اگه بهمون بگی چرا یه همچین تصمیمی رو گرفتی روش فکر می کنیم اما این جوری؟نه حتی منم نمی تونم اجازه بدم.
-باور کنید توضیحش برام سخته اگه می تونستم حتما بهتون می گفتم.
-حداقل بگو چرا هیچ کس چیزی نباید بدونه اصلا ما بهشون چی بگیم؟
-فقط کافیه بهشون چیزی نگید این جوری هیچ چیزی نمی فهمن.
پونه گفت:
-و اگر ازمون پرسیدن دختر خانمتون نیستن؟
پرند لبخند ملیحانه ای زد و گفت:
-سکوت!این بهترین دفاعه.
اقای نوری گفت:
-دوباره غیر منطقی شدی.
-خواهش می کنم.
-فقط دلیلش!
پرند کمی فکر کردو گفت:
-وقتی که برگشتم بهتون میگم.
اقای نوری با لحن دلجویانه ای گفت:
-تو مشکلی داری؟
-نمی تونم جواب بدم.
-شاید ما بتونیم کمکت کنیم.
-بابا ما قبلا در مورد همه چیز صحبت کردیم.بهتره دوباره شروع نکنیم.بهم اعتماد کنید.خواهش می کنم.
اقای نوری دقایقی به پرند خیره شد.گوشی را برداشت و گفت:
-فقط یادت باشه چه قولی بهمون دادی.
پرند با شادمانی گفت:
-بهتون قول می دم قول میدم.
پونه با دلخوری گفت:
-یعنی تو بهش اجازه می دی بره؟
-فکر می کنم مادرتم از دیدنش خوشحال بشه.
-منو چهر تو متوجه می شی چیکار داری می کنی؟
اقای نوری لبخندی به پرند زد و گفت:
-البته مگه نه پرند؟
و چشمکی به او زد.پونه روی مبل نشست و گفت:
-خب حالا که اینجوریه منم باهاش می رم.
پرند گفت:
-مامان!
-منم باهات میام.
پرند به پدرش نگاه کرد.اقای نوری لبخندی زد و گفت:
-یعنی من تنها بمونم؟
پونه نگاهش کرد و گفت:
-تو هم می تونی بیای؟
-می دونی که نمی تونم کار دارم.
پونه دوباره نگاهش کرد حالا دیگر مثل دقایقی پیش شق و رق ننشسته بود.پرند گفت:
-قول می دم هم مواظب خودم باشم هم مراقب مامانی.
-ولی……
اقای نوری گفت:
-دختر ما دیگه بزرگ شده.
پونه به مبل تکیه داد و گفت:
-چقدر می مونی؟
اقای نوری لبخندی زد و شماره ای گرفت.پرند که سعی می کرد خود را واقعا خوشحال نشان بدهد و در این کار هم موفق بود گفت:
-به محض این که بتونم برگردم.
-یعنی کی؟
و پرند به فکر فرو رفت و در دل گفت((هر وقت عروسی بچه ها باشه شاید خیلی زود))اقای نوری مشغول حرف زدن شد و با اصرار و خواهش صندلی ای را برای فردا صبح در هواپیمای مسافر بری تهران-شیراز برای پرند رزرو کرد.گوشی را که قطع کرد گفت:
-بهتره چمدونت رو ببندی.
پرند لبخند تلخی زد و گفت:
-بستم.
-بستی؟
-می دونستم شما مهربون تر از اونی هستید که بهم نه بگید.
-پس این یه نقشه از پیش تعیین شده بوده؟
پرند به گل های قالی خیره شد و گفت:
-نه نه اون قدر زیاد.
بلند شد تا به اتاقش برود.اقای نوری گفت:
-به مامانی چی خبر دادی؟
-نه میشه لطفا بهش زنگ بزنید؟اقای نوری به ساعت نگاه کردو گفت:
-بهتره فردا صبح این کار رو بکنیم.
پرند هم به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
-اره موافقم.
و به طرف اتاقش به راه افتاد.اقای نوری دور شدنش را تماشا کرد.در اتاقش که بسته شد رو به پونه کرد و پرسید:
-تو می دونی اون چش شده؟
-من هیچی نمی دونم.
پرند روی تختش دراز کشیدوبغض تلخی گلویش را می فشرد.به تابلوی غروب نگاه کرد.بغضش ترک خورد.سرش را در بالش فرو کرد و هق هق گریه اش را در سکوت تلخ اتاق شکست.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید