نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۱۹)

فصل پانزدهم
زنگ در را فشرد.قدمی به عقب برداشت و دسته چمدانش را محکم تر چسبید.صدای قدم های خسته مادر بزرگش را شناخت.لبخند تلخی روی لبانش نشست و به دست هایش که محکم به دسته چمدان گره خورده بودند خیره شد.
در به نرمی روی پاشنه چرخید.پرند سر بلند کرد.مادر بزرگش با ان موهای سفید که دو طرف صورتش ریخته بود و لپهای تپل و گلی رنگش را خوش رنگ تر جلوه می داد روبرویش ایستاده بود.
-سلام.
مادر بزرگ دست هایش را از هم گشود و در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد جواب داد:
-سلام دختر گلم.
پرند در اغوش مادر بزرگ جای گرفت و بعد از مدت ها احساس ارامشی ژرف بر جانش نشست.
-دلم براتون تنگ شده بود.
مادر بزرگ او را از اغوش بیرون کشید و گفت:
-مامان و بابا چطورن؟
-سلام رسوندن.
-اونا چرا نیومدن؟
پرند لبخندی زد و گفت:
-مامانی میشه بیام تو در موردش حرف بزنیم؟
-ای وای پیر شدم دیگه مادر جون بیا تو بیا تو که حتما حسابی خسته ای.
پرند چمدانش را برداشت و وارد خانه شد.یک حیاط نقلی که دو درخت بهار نارنج وسط ان نشسته بودند و عکس هایشان را توی حوضی مربع شکل بین خودشان تماشا می کردند.دو تا اتاق در ان سوی حیاط پشت ایوان کوچکی نشسته بودند و پنجره های بزرگشان رو به حیاط باز می شد.پرند نفس عمیقی کشید و گفت:
-خوشحالم که اینجام.
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:
-بیا تو که خیلی حرف باهات دارم.
پرند به راه افتادواز پله ها که بالا می رفت به درخت های بهار نارنج نگاه کرد.مهیار عاشق عطر بهار نارنج بود.یاد مهیار غم را روی صورتش نشاند.غمی امیخته به تنفر و ترس.سرش را تکان داد تا فکر او را از سر بیرون کند و با صورتی غمگین وارد اتاق شد.مادر بزرگ حرف می زد.حال همه را یکی یکی می پرسید.احوال پرند را جویا می شد و گاه سر به سرش می گذاشت و نقلی می خندید و پرند در حالی که سعی می کرد چهره اش را پشت لبخندی زورکی خوشحال نشان بدهد جواب سوالهایش را می داد.
-عمو و زن عموت خوبن؟
-بله.
-عمه نرگس و عمه مهری ات چطورن؟
-اونام خوبن.
-شوهراشون و بچه هاشون چی؟
-همه خوبن.
-هنوزم واسه مهمونی های هفتگی اتون غرغر می کنی؟
-مامانی!
مادر بزرگ سینی چای را در مقابل پرند گذاشت و گفت:
-چطور شد یادی از ما کردی؟
-من همیشه یادتون هستم.
پرند موهایش را بست و گفت:
-می خوام یه مدتی پیشتون بمونم.
-می دونم.
پرند با تعجب پرسید:
-می دونید؟
-مامانت بهم زنگ زد و…
پرند که متوجه منظور مادر بزرگ شده بود گفت:
-شما رو مامور کرده سین جیمم کنید؟
-اون مادرته نگرانه.
-مامانی من اومدم یه مدت تنها باشم تنها و دور از همه حالا اگه مزاحمتون هستم………
مادر بزرگ به میان حرفش رفت و گفت:
-تا هر وقت خواستی پیشم می مونی نگران مادرتم نباش من خودم جوابش رو دادم.فقط می خواستم بدونم تو چی می گی.
پرند گفت:
-ممنونم مامانی ممنون.
-هر وقتم که دلت خواست بهم بگو چی شده.
-باشه حتما.
-حالا پاشو زنگ بزن خونه و بهشون بگو سالم رسیدی.
پرند بلند شد و با گفتن کلمه چشم به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.مادر بزرگش بلند شد و به طرف اشپزخانه به راه افتاد و گفت:
-سلام منو هم به مامانت برسون.
با همان زنگ اول پونه گوشی را برداشت و گفت:
-بفرمایید.
-سلام مامان.
پونه نفس راحتی کشید و گفت:
-سلام مامان جان خوبی؟
-بله مامان زنگ زدم بگم من رسیدم.
مادر بزرگش فریاد زد:
-نگرانش نباشین
پونه بغضش را به سختی فرو خورد و گفت:
-مواظب خودت باش.
پرند که لحن بغض الود مادر دلش را ازرده بود گفت:
-مامان!
-کاری نداری؟
-مامان!
-به مادر بزرگ سلام برسون خداحافظ.
-مامان!
پونه گوشی را گذاشت و به گریه افتاد.این اولین بار بود که از پرند دور شده بود.تلفن زنگ زد.پونه اشک هایش را به سرعت پاک کرد و گوشی را برداشت و پرسید:
-بله؟
اما قطع شد.غرید:
-مردم ازار.
گوشی را قطع کرد و بلند شد.تلفن دوباره زنگ زد.گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت:
-بله؟
صدای سارا ارامش کرد.
-سلام خاله.
-سلام سارا جان ببخش فکر کردم مزاحمه.
-خواهش می کنم خاله ما هم از این دردسرا داریم.خاله جون می تونم با پرند حرف بزنم؟
پونه بغضش را فرو خورد گفت:
-خونه نیست عزیزم.
-کجا رفته؟
-رفته سفر.
-سفر چه بی خبر چیزی بهم نگفت کجا رفته؟کی می اد؟
-شرمنده اتم سارا جان از من خواسته چیزی به کسی نگم.
-چی خواسته خاله؟
-معذرت می خوام سارا جان نمی تونم چیزی بگم.
سارا لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت:
-عیب نداره خاله فقط اگه زنگ زد بگید یه تماسی با من بگیره.
-باشه بهش می گم.
-کاری نداری خاله.
-هر وقت تونستی بهم سر بزن حالا که پرند رفته نکنه منو فراموش کنی.
-چشم خاله جون کاری ندارید؟
-نه عزیزم لطف کردی تماس گرفتی.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
سارا گوشی را گذاشت و با تعجب به تلفن خیره شد و با خود گفت:
-اینجا یه خبرایی هست.
__________________


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید