آغاز دوست داشتن (۲۲)
فصل هجدهم
مهیار گفت:
-بهم لطف کردی که اومدی.
پرند نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و به تلخی جواب داد:
-به تو لطف نکردم اصرار مادر بزرگ بود.
مهیار می خواست چیزی بگوید اما به زحمت مانع خود شد و گفت:
-باشه ولی به هر حال بهم لطف کردی.
-بهتره برگردی تهران.
-خدای من پرند تو خسته نشدی.الان دو روزه که من اینجام و دو روزه که تو داری بهم می گی برگرد تهران.
-دو روز هم هست که تو با پرویی چسبیدی به ما و نمی ری.
-می رم می رم ولی با تو.
-بهت که گفتم پسر عمه نه.
-تو با کی لج می کنی؟
پرند در دل گفت:با خودم.وجواب داد:
-اگه خیالت رو راحت می کنه با تو.
-پرند تو که من رو می شناسی من با هر کسی این جوری حرف نمی زنم.
-تو هیچ چی نمی دونی.
-خب بگو بدونم.
-ولم کن مهیار خواهش می کنم.
-باشه باشه اگه تو رو راحت می کنه من دیگه حرفی نمی زنم.
و هر دو ساکت شدند.دو روز بود که مهیار برای بدست اوردن دل پرند تلاش می کرد.خودش هم باورش نمی شد روزی در مقابل پرند لحن ملتمس داشته باشد و پرند هنوز همان پرند دوران کودکیش بود.با همون غرور و سماجت.مهیار در این دو روز از جان مایه گذاشته بود و جواب پرند همیشه یک کلام بود نه و نگاه گرم مادر بزرگ همیشه امید دهنده بود.
ماشین را پارک کرد.پرند بی انکه حرفی بزند در را باز کرد و پیاده شد.مهیار به صندلی خالی او نگاهی انداخت و با عصبانیت پیاده شد.پرند کنار اتومبیل منتظرش بود.مهیار ماشین را دور زد و به کنار پرند رسید.دلش می خواست دستش را بگیرد و او را به دنبال خود بکشد.دلش می خواست مجبورش کند با او به تهران برگردد و با او زیر یک سقف زندگی کند.پرند با چهره ای در هم گفت:
-اونجوری به من نگاه نکن.
-دلم می خواد سرتو بکوبم به طاق دلم می خواد خفه ات کنم.
پرند سر بلند کرد و نگاهش کرد.پشت مهیار لرزید و نگاهش در چشمان پرند خود را جستجو کرد.پرند احساس کرد قلبش به زودی از سینه بیرون خواهد زد.سرش گیج می رفت و نفسش به سختی بیرون می امد.نگاه از نگاه مهیار برگرفت و گفت:
-اگه اومدی بریم حافظیه بریم چرا وایستادی؟
مهیار نوک انگشتانش را چسبید.پرند احساس کرد ستون فقراتش تیر کشید و تمام بدنش یخ کرد.انگشتانش را از دست مهیار بیرون کشید و گفت:
-بهتره بریم.
و با قدم هایی بلند از مهیار دور شد.مهیار در دل گفت:خیلی مغروری مثل بچگی هات مغرور و سرکش پرند من همه تلاشم رو کردم امروز هم تا اخر وقت به خودم وقت می دم.می دونم که اگر امروز راضی نشی یعنی این که رو حرفت وایستادی و دیگه نظرت عوض نمی شه.من امروز رو فقط وقت دارم و بدون اگه لازم باشه حتی حاضرم بهت التماس هم بکنم.پرند پرند من.
و به سرعت به دنبال او به راه افتاد.به پرند که رسید به نفس نفس افتاده بود.گفت:
-داری می دویی؟
-می تونی دنبالم نیای.
مهیار عصبانیتش را پشت لبخندی پنهان کرد وگفت:
-می دونی که من از تو لجباز ترم.
-می دونی که نیستی.
-بچرخ تا بچرخیم دختر دایی.
-مواظب باش سرت گیج نره.
-نگران من نباش من بلدم مواظب خودم باشم.
چقدر دلش می خواست شانه به شانه مهیار قدم بزند و سرش را مغرورانه بالا بگیرد.بارها و بارها در رویاهایش دیده بود.دوشادوش او قدم به حافظیه گذاشته اند و بر سر مزار حافظ تفالی به دیوانش زده اند.بارها و بارها در کنار او شعرهای حافظ را خوانده بود و به روی مهیار لبخند زده بود.حالا اینجا بودند در حافظیه و او بر عکس تمام رویاهایش با تلخ زبانی دل مهیار را می سوزاند.
دست هایش را در هم گره کرد و گفت:
-دنیای بدیه
مهیار پرسید:
-چی گفتی؟
پرند سر به زیر انداخت و جواب داد:
-هیچ چی
کنار مزار حافظ نشستند.پرند به سنگ مزار خیره شده بود و مهیار به پرند.مهیار گفت:
-خوشحالم که اینجام.
-برگرد تهران
-تو نمی خوای از حرفت برگردی؟
پرند سر به زیر انداخت.مهیار که جراتی پیدا کرده بود ادامه داد:
-ما حتما با هم خوش……..
پرند به میان حرفش دوید و گفت:
-این امکان نداره.
و برای اینکه به بحث خاتمه بدهد دیوان حافظش را از کیف بیرون اورد.مهیار گفت:
-باشه هر جور تو را حتی.
پرند دیوان را به دست گرفت.مهیار به ارامی گفت:
-دختر دایی می شه یه فال واسه من بگیری؟
پشت پرند لرزید.گفت:
-نیت کن.
مهیار برای لحظه ای چشم بست و گفت:
-نیت کردم.
پرند دیوان را گشود و خواند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
پرند دیوان را بست و بلند شد.مهیار گفت:
-دختر دایی!
پرند چشمان خیسش را به زمین دوخت.مهیار در مقابلش ایستاد و گفت:
-دختر دایی!
دلش می خواست بگوید:بیا همین امروز برگردیم تهران مهیار.بیا واسه همیشه با هم باشیم با هم.اما جواب داد:
-نه مهیار نه.
-حتی اگه بهت التماس کنم پرند!
دو قطره اشک روی گونه های پرند لغزید.گفت:
-نه مهیار خواهش می کنم.
و به سرعت از مهیار دور شد.مهیار همان طور که دور شدنش را تماشا می کرد زیر لب گفت:
-فردا بر می گردم تهران.
|