در با صدای خشکی باز می شود کلید برق را فشار می دهی.نوری زرد و بدرنگ تمام اتاق
را روشن می کند .خانه ات انقدر کوچک است که می توانی با یک لامپ کم مصرف و دو.مهتابی چراغانی اش کنی.
از دیدن فرشهای همیشگی و روفرشهای بدرنگ عصبانی می شوی
تا به حال متوجه نشده بودی اشپزخانه ات ان قدر کوچک است که عبور سه نفر با هم مشکل ایجاد می کند .
احساس می کنی تمام بدبختیهای دنیا بر سرت هوار شده است و حوصله دیدن هیچ کس را نداری .
جلوی ایینه می ایستی و به تصویر خودت خیره می شوی.
واقعا چه چیزی کمتر از دیگران داری؟
مثلا چه می شد خانه ای مجلل در بالای شهر مال تو بود؟
می توانستی سرت را بالا بگیری و مثل بچه مایه دارها ب غرور راه بری.
|