دستش در جیب شلوارش می چرخید .اگار دنبال چیزی می گشت .چشمانش ریز شد
ودستش بی حرکت .نفسی از تاسف کشید و نیروی پاهایش جمع کردو به راه افتاد
قدمهایش را می شمرد تا خستگی از یادش برود .اقدر شمرد که از نفس افتاد
وسکوت را ترجیح داد.
نزدیک خانه بود صدای بلبلی که نمی دانست دراین هوای سرد چه کند
او ر به شعف اوردو انرژی جدیدی به بخشید .حرکتش را تندتر کرد .این چندمین باری بود
که مجبور بود راه خانه تا مدرسه و بلعکس را پیاده برود.
از وقتی به یاد داشت با سیلی گونه هایش سرخ نگه داشته بودتا کسی نفهمد رنگ رویش زرد است.
افکارش را برصدای زیبای بلبل متمرکز کرد تا دلیل پیاده رفتنش را فراموش کند.
یک ماشین مدل بالا از کنارش رد شد.از حضور این ماشین در این محله تعجب کرد.
|