در اتاق را باز کردبه بی بی که زیر کرسی به کمک عینک ته استکانی اش داشت قران می خواندسلام کرد و لبخندی زد
پیرزن خوشحال از امدنش جواب سلامش را داد و گفت:
باز هم پیده امدی؟چه می توانست بگوید ؟لبخندی زدو گفت:
پاهایم قوی می شود.پیرزن اهی از عمق جان کشید .برای فرار از نگاه اشک الود بی بی
به اتاق نم زده خود رفت .دفتر را باز کرد و شروع به نوشتن کرد
خداوند بلبل را افرید و صدای خوش برای او قرار داد و ...
مطلبش که تمام شد ورق را تا کرد و ان را در کیفش گذاشت.
روز بعد سردبیر داشت همان ورق را می خواند.سطر اخر که تمام شد لبخندی زدو گفت
جوان ادرس و تلفنت را بده خودم تماس می گیرم .ب ناامیدی تلفن همسایه را داد و خداحافظی کرد و راهی منزل شد.به همسایه سپرد که گوشی دستشان باشد
اما هیچ خبری نبود .صدای زنگ در پسر را به طلاطم انداخت
جناب اقای ...
بله بفرمایید.
|