رزی اینا رو که گفتی سیر بهش خندیدم.منم یاد بچه گیام افتادم زمونی که تویه روستا زندگی میکردیم.
اون وقت ها ما گوسفند هم زیاد داشتیم،که یه شب دزد اومد و بیشترشون و خوبهاشونو برد،این خاطره هرگز یادم نمیره آخه یه دونه از گوسفندها رو من خیلی دوس داشتم که اونم دزدیدنش.وقتی بچه بودم و میرفتم پیش گوسفندا اون گوسفنده میامد پیشم و من یک ذوقی میکردم که نگو و نپرس!

الان بیومه شوان!