مشاعره با شعر نو
داستان ما
در قابی کهنه
که داستانی به بلندای غم داشت
بانویی نشسته بود و
سرسرانه می خندید
رودِ عاشق شرمگین و مانده از قهر آنا
موجش بی اختیار و بی الهه
به تازیانه ی باد
می تاخت
: بانو ! خنده می کنی بر شیون ما ؟ !
امیر تیکنی
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|