روحی مشوشم كه شبی بی خبر زخویش
در دامن سكوت بتلخی گریستم
نالان زكرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم كه لایق تو و عشق تو نیستم
__________________
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست
و دلم بس تنگ است ،
بی خيالی سپر هر درد است ،
باز هم می خندم ،
آن قدر می خندم که غم از روی رود