سلام ای عشق خیالی
میدانی در تصوراتم چه میگذرد
میدانی تو را چگونه میبینم
در تصورات من : تو یک دخترک زیبا هستی که به درخت چناری تکیه داده در لابه لای موهایش شاخه ای از گل سرخ است و دفتری به دست دارد و لباسش کهنه اما زیباست
در حال خواندن شعر با صدای بلند است و من از فاصله ای که او نمیتواند متوجه ام شود نگاه اش میکنم
برگهای چنار هم آواز با دخترک در حال رقصیدن در امواج باد هستند
من در اندیشه تو هستم و تونگاهت به دفتر شعرت
میخواهم به سوی تو بیایم تا تو را از راز خود با خبر کنم منتها توانی ندارم
ترس ، ترس از این که مرا از خود برانی
ترس از دشمنی از نفرت ، ترس از بهم زدن آرامشت
ایکاش من هم بچه بودم ، ایکاش من هم دردستانم دفتر شعری داشتم و
آواز می خواندم با صدای بلند تا شاید مرا ببینی
میگویند عشق روان انسان را پاک میکند
راست میگویند پاکی هدیه ای است که تو به من دادی
و با وجود تو فهمیدم چقدر دوست داشتن خوب است حتی اگر به مقصود خود نرسی
من این رنج دوری را دوست دارم
من این نگاه منتظرم را دوست دارم
شاید روزی مرا ببینی ، شاید
من شاهزاده ای با اسب سفید نیستم ، اصالتم از خاک است پدرم آدم و مادرم حواست
افتخار بزرگی ندارم ، پشت دیوی را به زمین نزده ام ، اژدهایی را نکشته ام
روزی من تکه نان و اندکی ماست آری ما ، شاید روزی با هم نان بخوریم
شاید روزی برایت از احساسم لقمه ای بگیرم
شاید روزی چنار دلش به حالم بسوزد و جا به جا شود
من تو را ، روح تو را دوست دارم
من معنویت را دوست دارم
دوست داشتن را
دوست دارم
و تو را