اما حيات در ميان دره گم شده ھمچنان ادامه داشت و مردم در انتظار بازگشت و دريافت خبری از
پيك خود بودند، انتظاری كه بزودی مبدل به ياس شد و ديو وحشتناك كوری ھمچنان دنيای مردم
را در كام خود می بلعيد. پير مردان در حاليكه چشمانشان سو سو می زد تلو تلو خوران به اينطرف
و آنطرف می رفتند، جوانان حالتی از كوری و نوزادان كور مادرزاد بدنيا م یآمدند.
ديگر زندگی در آن دره زيبا، طراوت و نشاطی نداشت، در های كه با مردمش در ميان دنيای
انسان ھا بدست فراموشی سپرده شده بود. نسل ھای جديد ھمچنان قدم بر عرصه حيات می نھادند،
عرصه ای كه ديو وحشتناك كوری آن را جولانگاه خود قرار داده بود. مردم ديگر با دنيای چشم،
روشنايی و زيبائی كاملاً بيگانه بودند و با گذشت روزھا آنرا بدست فراموشی م یسپردند.
بزرگترھا عصای خود را تق تق كنان بر زمين کوبيده و راه می رفتند و بچه ھا را به اين سو و آن
سوی دره می بردند تا با محيط و مزارع آن آشنا شوند، و به سخنی كوتاه، زندگی با چھر های كاملاً
جديد نسبت به اجدادشان در ميان آنھا ادامه يافت. اما با اين وجود مردم مانند پيشينيان خود در
خانه ھايشان آتش می افروختند و از گرمای آن در ھنگام سرما استفاده می كردند، خانه ھايی كه
ھرگز پنجره ای به بيرون نداشتند.
آشنا بودند و آنھا را دست به « پرو « آن مردم ھمانند اجداد خود با فرھنگ، رسوم، ھنر و فلسفه
دست و سينه به سينه انتقال م یدادند. اما ھرگز مانند اجداد خود تصوری از دنيای بينائی نداشتند و
دنيائی بجز دره ای كه در آن می زيستند برايشان وجود نداشت.
كارھای روزمره زندگی، كشاورزی، و ھمه و ھمه چيز با قوت و قدرت در ميان آنھا ادامه داشت.
بيش از پانزده نسل از زمانی كه آن مرد برای يافتن مددھای الھی از دره بيرون رفته و ھرگز
برنگشته بود می گذشت و آن مرد خود نسل پانزدھم انسان ھائی بود که به اين دره مھاجرت کرده
بودند و مردم به اين ترتيب در دنيای كوچك خود محصور بودند، تا اينكه مردی از دنيای بيرون،
از شھرھای شلوغ و پرجمعيت شانس راه يافتن به اين دره فراموش شده را می يابد.
ویرایش توسط amir ahmadi : 02-21-2012 در ساعت 12:44 AM
|